لباس زیر و دغدغه های اکتیویستی

وسط خیابان مساله عادت ماهانه دامنمان را میگیرد و برای اینکه به دامنمان نشط نکند میدان ولیعصر تو را می ایستانیم دم مغازه لباس زیر فروشی و میرویم تو که یک لباس زیر اضطراری بخریم.

خانم فروشنده که چشمش به تو در بیرون مغازه افتاده بهم میگوید >این شوورته یا نامزدت

از آنجایی که گزینه آلترناتیوی تحت عنوان  دوست پسر را مطرح نکرده میگویم>نامزدم.

در نتیجه خانوم لازم میبیند به کمک من بیاید..احتمالا اینقدر سر و وضع بی ماتیک و سرخابم بد به نظر میرسد که دل خانومه برای تو به رحم می آید چه میدانم شاید هم قیافه ما دو تا مثل ادم هاییست که خانه خالی پیدا کرده اند و دارند با عجله میروند به مراد دل برسند و بنا بر این نیاز به کمک های اضافی دارند.اینست که خانومه .یک شورت توری طلایی و سیاه از زیر پیشخوان میکشد بیرون>بیا اینو ببر

نه خانوم یه چیز نخی بده

نه.بیا اینو ببر نامزدت حال کنه

 نه..چیزه …

من به قیافه «نامزد  » که بیرون مغازه ایستاده نگاهی می اندازم و تصور میکنم اگر ان اثر هنری تور طلایی را ببیند چه واکنشی نشان خواهد داد…می فهمم که ادم توی ایران اگر شورت نخی میخواهد باید بگوید که طرف شوهرش است… و میفهمم که ماها بلد نیستیم زبان مردمی را که باهاشان سر و کار داریم و ادعای تلاش برای تغییرشان را…

خلاصه ما  شورت نخی را میکشیم و خانوم در دفاع از حقوق حال کردن نامزد صحبت میکند  و سعی میکند شورت توری را توی حلق من فرو کند .بالاخره شورت  نخی را به زور خریداری میکنم و در حالیکه به تفاوت های فرهنگی فحش میدهم  به نامزد ملحق میشوم..ببخشید..به تو  ملحق میشوم که  بیرون مغازه احتمالا دارد به تقسیم عادلانه نان بین تمام مردم جهان فکر می کند.

ببین! آرامم

1.دو ماه قبل:

دیشب به تو  زنگ زدم همراه لیلا بود.لیلا گوشی را که گرفت گفت :الهی قربونت برم.دلم برات یه ذره شده…یک دفعه احساس کردم هیچ وقت هیچ کدام از دوستان اروپاییم بهم نگفته اند قربانت بروم.فکر کردم سالهاست هیچ کس را نداشته ام که باهاش درد دل کنم و با منطق راهنماییم کند.از وقتی امده ام توی دغدغه های دخترهایم شریک نشده ام.توی دفتر روزنامه یک دل سیر ننشسته ام به غیبت و غر زدن .توی راه پله روزنامه نبوده ام وقتی بسته شده .با دوستانم نرفته ام کافه فرانسه.مدتهاست که از قزل قلعه خرید نکرده ام.مدتهاست بعد از دو هفته به بابابزرگ و مامان بزرگ سر نزده ام و بابا بزرگ نگفته>من نمیشناسمت(یعنی اینقدر دیر به دیر میایی) و مامان بزرگ سرش جیغ نزده که اقا میرزا بچه کار داره…مدتهاست با دختر خاله ها به عکی ضایعمان روی دکور مادر بزرگ نخندیده ایم(وانگهی از چهار تا سه تایمان الان ایران نیستیم دیگر…)

دلم میخواهد برگردم ایران.

دلم میخواهد برگردم .دلم میخواهد همه هفته به بچه ها ای میل بزنم> متن هاتون رو تایپ کنید و بفرستید و هی بگویند حتما ..فردا…

دلم میخواهد برگردم ایران.قلب من ..کارم ..زندگیم انجاست توی آن سرزمینی که همه ازش فرار میکنند.

2.دیشب:از خانه هنر مندان که میایم بیرون میدانم میخواهم با زندگیم چکار کنم.نه اینکه تا به حال نمیدانستم.نه..همیشه میدانستم.سالهاست که میدانم…اما دیشب دوباره چیزی از جنس اطمینان قلبم را پر کرده است.توی تا کسی همانطور که یه سمت خانه لیلا و جادی میرویم به «تو» میگویم که مطمئنم میخواهم زندگیم را وقف نوشتن کنم.وقف کمک به زنهای دیگر برای حرف زدن از ممنوعیت ها…که میدانم کی هستم.چی هستم و میخواهم با زندگیم چکار کنم.که با خودم به صلح و آرامش رسیده ام.مرسی بچه هایی که آمدید.مرسی همه شماهایی که هستید..که با بودنتان مبارزه میکنید و به من امید میدهید که جهان دیگری ممکن است و که مبارزه کردن هر چقدر هم کوچک…ارزش دارد.اگر همراهی هایتان نبود دوام نمی اوردم.مطمئن باشید.

وقتی میرسم خانه جادی و لیلا..وسط هیر و ویری  که لیلا فرصتی پیدا میکند که کنارم بنشیند هم همین را بهم میگوید. میگوید توی این دو سال از خودم مطمئن شده ام.مثل ادمی هستم که راهش را میداند.که با خودش مشکلی ندارد.دیگر مثل ان دختر قدیم دور خودم نمیچرخم…

این برای من که همیشه به لیلا  توی زندگیم به عنوان وزنه تعادل نگاه میکنم  خبر خوبیست.اینکه توی من این ته نشین شدن و به آرامش رسیدن را میشود دید..اینکه این کولی کوچک نا مطمئن دارد زنی بالغ میشود که کولی بودن را انتخاب کرده به اختیار و نه به جبر مطمئن ترم میکند که راهم درست است…حالم خوبست.جای من همینجاست.میان جامعه ای که ساختار هایش جایی بهم نمیدهند…جای من اما همینجاست.میدانم ..بر میگردم ایران.. تا روزی که به زور از اینجا بیرونم کنند همینجا میمانم.همینجا به مبارزه کوچکم ادامه میدهم…لبریزم…مرسی بچه ها…

این یک نوار ضبط شده است…

پسر کنار من نشسته است.تاکسی توی ترافیک به سمت هفت تیر میرود و پسر توی تلفونش زمزمه میکند>

دو تا راه حل داری.یا قبول میکنی یا قبول میکنی.

ظاهرا دختر از ان طرف بهانه میاورد که نمیتواند بیاید بیرون وپسر بهش اصرار میکند که بیاید.هیچ کدام کوتاه نمی ایند .نیم ساعت توی ترافیک بیست تا جمله بیشتر تکرار نمی شود  .تکرار تکرار …یک مکالمه که بالغ تویش ناپیداست.پسر مراقب است علیرغم همه اصرار هایش مرد بماند.که یکوقت نگوید دوستت دارم و مطلقا وارد مکالمه واقعی نشود.جمله ها همان جمله هاییست که از برادر بزرگ و پسر عمه و ..یاد گرفته است.جمله هایی که در واقع یک تعامل بین دو نفر نیست بلکه پخش نوار ضرب شده ایست که سالهاست ادامه دارد.

ما دخترها عادت کرده ایم که این نوار های ضبط شده را بشنویم و فکر کنیم داخل رابطه ایم..فکر کنیم داریم حرف میزنیم..فکر کنیم..

کی قرار است ما این نوار ضبط شده در مغزمان را خاموشکنیم و خودمان..با صدای خودمان با کلمات خودمان توی یک رابطه حرف بزنیم؟

میخواهید من رو ببینید؟میخواهید هم رو ببینید؟

هی سلام من ایرانم و دلم میخواد ببینمتون.راستش یه پست طولانی نوشته بودم در باره اینکه من عاشق روابط حقیقی هستم و اونها رو به روابط مجازی ترجیح میدهم و دوست دارم دغدغه هاتون رو بدونم و قیافه هاتون رو ببینم و …

اما چون مطلبه را نمیدانم کجا گذاشته ام همینقدر مینویسم که ایرانم و که دلم می خواهد ببینمتان.البته اگر شماها هم دلتان بخواهد ریخت نحس من را ببینید!!! فکر کنم مثلا پنجشنبه عصر خوب باشد حول و حوش ساعت پنج مثلا تا هشت که یک جایی قرار بگذاریم و بیایید و بروید و من را بیرون نوشته هایم ببینید و هم را ببینید و راجع به کلاس روایت نویسی که بعد از عید قرار است دوباره فعال شود حرف بزنیم و یک چایی با هم بخوریم و …. و میتوانیم همان روز یکی یک کتاب هم با خودملان بیاوریم و عوض و بدلشان کنیم و برنامه کتاب در حرکت را هم شروع کنیم.به من ایم یل بزنید.فیس بوکم را چک نمیکنم.ای میل هایم را اما حتما چک می کنم.به هر حال قرار پنجشنبه عصر است و بدون هیچ اجباری و وظیفه ای و تعهدی…جایش هم احتمالا یکی از ان کافه های معمول.در ضمن این قرار بین وبلاگ نویس ها نیست..بین وبلاگ خوان ها هم..این قرار بین ماهاست..ادم هایی توی دنیای واقعی…

ای میل من:jeiran1978@gmail.com

اندر باب هنر مفهومی1

توی اتوبوس نشسته ام تا از کتابخانه بروم خانه(دروغ گفتم..از کتابخانه میروم سوپرمارکت  تا برای خواهر کوچکه پودر شکلات بخرم..برایش یک چیز هایی خریده ام که انگار در هائیتی زندگی میکند به جای شمال اروپا.)خلاصه نشسته ام روی صندلی و طبق معمول  به عربده های..(اهوم ببخشید مکالمه های..) آدمهای دور و بریم گوش میکنم.شاید کار مودبانه ای نباشد.اما وقتی ادم ها توی یک فرهنگی مسائل خصوصی زندگیشان را توی اتوبوس داد میزنند توی ان فرهنگ لابی میشود گوش کرد.خلاصه دو تا دختر بالا سر من ایستاده اند که یکیشان که دانشجوی هنر است دارد برای آن یکی هنر مفهومی را توضیح میدهد:

– هنر مفهومی خیلی ساده است. مثلا چند تا سطل آشغال میگذاری..بعد یه اینه زیرشون میگذاری بعد یه اینه کنارشون .خیلی خوبه.

ان یکی که مشغول اموختن هنر مفهومی از این یکی است میپرسد:

– یعنی همه اش باید با سطل آشغال کار کرد ؟

 آن یکی که خبره کار هنر است جواب میدهد :

– نه.میشه مثلا یه نیمکت و صندوق پست و یه تیر چراغ برق هم باشه …

 راستش را بخواهید اولین بار است که واقعا سعی میکنم بقیه مکالمه را نشنوم . به دلیل نزدیکی سفر به ایران هیجانم خیلی زیاد است و در نتیجه اماده انفجارم .آی دلم میخواهد برگردم بزنم توی دهن آن که دانشجوی هنر است: اخر خاک تو سرت! این توضیح هنر مفهومی است؟یعنی تو همین قدر فهمیدی از هنر مفهومی؟

 راستش دلم برای خودم سوخت . از هنر مفهومی خوشم نمی آید چون وقتی میروم نمایشگاه های هنر مفهومی احساس می کنم هنر مندی که این را خلق میکند آرمانی ندارد… پوچ است..زیبایی را لمس نمیکند هنرش اخته است و ..از این چرت و پرت ها ی دن کیشوت وار..   فکر کنید من چند سال دیگر میروم نمایشگاه این یارو و از این تعابیر فلسفی ارائه میدهم  غافل ا اینکه  هنر مند خلق کننده هنر مفهومی آینده بالای سر من ایستاده و تنها توضیحی که دارد در باره این هنر بدهد گذاشتن چند تا سطل اشغال کنار هم و … است به قول پویش اندازه بز دریایی و فک صحرایی هم حالیش نمیشود…. خوش به حالش.طنز تلخی است زندگی ماهایی که زندگی را سخت میگیریم.

به قول میشل فوکو(تر جمه کلمه به کلمه جمله را یادم نیست.) روشنفکر امروز مثل دن کیشوت جهان را میپیماید تا ثابت کند که انچه در کتاب ها خوانده ،حقیقت دارد….

پس نوشت :هی! دیروز به «تو» زنگ زدم .صدایش را که شنیدم احساس کردم ناگهان یک عالمه یخ که راه گلویم را گرفته بودند آب شدند .تا به حال همچین احساسی را تجربه نکرده بودم …عجیب است نه؟

راستی غر زنید .این نوشته هنوز تمام نشده است.

اروتیسم

love snov

من یک اشکال عمده دارم .هم به عنوان فعال اجتماعی و بیشتر به عنوان منتقد ومترجم…  گمانم این از آن اشکال هایی باشد که بر می گردد به خانواده ..نه این مقصر باشند..نه… خودشان هم قربانی شده اند…دور و بر من پر از زن هایی است که در حرکت به سمت مدرن بودن زن بودن را فراموش کرده اند.یعنی  درست است خیلی با زنهای معمولی جامعه فرق دارند…اما این تفاوتشان فقط بر نمی گردد به اینکه سنت میشکنند و کار خانه را وظیفه زن نمیانند و مهریه نمیگیرند و با عشق ازدواج میکنند و جاه طلب هستند و …در راه مدرن شدن..زن های دور و بر من  زن بودن را فراموش کرده اند .نه اینکه موی کوتاه بد باشد یا شلوار پوشیدن بد باشد برای زن..اما وقتی این چیز ها هم مثل موی بلند و دامن قالبی بشود..وقتی دیگر سلیقه شخصی نداشته باشی..وقتی فکر کنی هر ابراز عشقی  ابراز حقارت است..وقتی بی نیازی را با ان کردن مرد ها اشتباه بگیری ..با اینکه همه اش بهشان بتوپی و ادم حسابشا ن نکنی و … وقتی حتی یکبار هم به فکرت نرسد که یک اس ام اس عاشقانه بفرستی..وقتی یک بار هم دلت نخواهد جذاب باشی…یا یک بار هم وقتی از راه میرسد نروی جلوی در به استقبالش نبوسیش …آره زن های نسل قبل من این طوری هستند.توی خانواده ما  همه نوع ابراز محبت اعم از بوس..بغل..گفتن دوستت دارم..غذا کشیدن برای هم..صدا کردن هم به اسم های محبت امیز و …کار های زشت و مربوط به اتاق خواب شمرده میشوند.راستش بعضی وقت ها شک میکنم به اینکه ما نسل سوم خانواده به همان شیوه متداول تولید شده باشیم!

خلاصه همه این معجون عجیب و غریب  خانواده و جامعه که هر کدام یکسری تصویر ها و یکسری ممنوعیت ها دارند واز بد حادثه این  تصویر ها وممنوعیت ها هم با هم تناقض دارند در من ویژگی خاصی به وجود آورده .اینکه نمیتوانم هیچ نوع مطلب اروتیکی بنویسم.توی کارگاه هم راجع به همه چیز صحبت می کردیم جز راجع به این محدوده .جالب اینست که در زندگی شخصیم هیچ مشکلی از این دست ندارم…انواع و اقسام فوبیا هایی که مخصوص دختران جامعه ماست از کنار من هم انگار نگذشته است…اما خواننده های دائمی وبلاگ میدانند که من هیچوقت در نوشتن نامه های عاشقانه از بوسه  انور تر نمی روم.نمیتوانم بروم.من نمیتوانم هیچ روایت اروتیکی بنویسم و مسخره اینست که  از خواندن روایت های اروتیک هم  خوشم نمی آید.خیلی ضعف عمده ایست برای ادمی که نقد ادبی مینویسد… میدانم که خیلی از ماها این مشکل را داریم…مشکل من در اینست که نمیتوانم بین تصویر های داستا ن های روشنفکری و وبلاگ های انچنانی تفاوتی بیابم. وقتی صحنه اروتیک رمان شروع میشود من شروع میکنم از خط ها فرار کردن..  همیشه از زیر مواجه شدن با این نوع نوشته در رفته ام ..تا الان… کتاب اوریل سرخ  را که ترجمه میکردم تمام شده .سیصدو اندی صفحه را ترجمه کرده ام ..پنج صفحه مانده که توصیف یک رابطه جسمی است ومن نمیتوانم ان را ترجمه کنم.به خودم میگویم:این که حذف میشه توارشاد..بی خیال شو..

به  نویسنده و کاراکتر های اثر فحش میدهم ..اما فایده ای ندارد.اینبار مشکل زنده جلوی چشمم ایستاده است و من تصمیم ندارم تا حلش نکرده ام کتاب را به انتشارات بدهم…نمیدانم … این روز ها خیلی چالش عمده ای شده برام.امروز موقع قدم زدن عصر گاهی انچانان درگیر مساله بودم که یک خانم پیر توی خیابان بهم گفت:چه بدو بدو یی میکنی دختر جان! متوجه شدم که کله ام یم متر جلوتر از پاهایم میرود و پاهایم دنبال سرم کشیده میشوند… گفتم این را بنویسم مثل همیشه… نمیدانم چرا..

پیشین ورودی‌های دیرین