امشب بی خودی عصبانیم.یکی از اون عصبانیت هایی که خاص مالاگاست.از اون عصبانیت هایی که از فرط بی حوصلگی خر آد مرو میچسبه.یک جاهایی هست که تو همیشه یک کاری برای انجام ادن داری…یک جاهایی هم نه..اینجا جزو دسته دوم است .از ساعت هفت تا نه نشستیم با لیا همخانه ایم مجله مد نگاه کردیم و نگاه کالایی به زن را نقد کردیم. تلویزیون دیدیم و حالا هم لیا رفته توی اشپز خانه و صدا ی چاقویش میاید..البته کل اشپزیش شامل پختن گوجه برای اضافه کردن به پاستا است .دچار یکی از ان بی حوصلگی های عصبانیم شده ام.لیا از نیویورک امده برای تدریس انگلیسی و هنوز خوب اسپانیایی را نمیفهمد …نیمه انگلیسی نیمه اسپانیایی با هم حرف میزنیم و هر شب پنج بار از من میپرسد:مردم اینجا چکار میکنند اخر هفته ها ؟انگار از ساعت شش تا هفت ممکن است فرجی در جواب همیشگی من حاصل بشود که ما را از این حوصله سر رفتن وحشتناک نجات بدهد…شاید هم کلافگیم فقط از این بیکاری وحشتناک مخصوص اخر هفته های شهر های کوچک نیست..از دست خودم عصبانیم که از شوق سفر به ایران نمیتوانم دیگر متمرکز بشوم روی تزم…
دویست صفحه نوشته ام و تحویل داده ام به استادهای راهنمایم و نمیتوانم یک بخش جدید را شروع کنم.شاید هم از دست میوه فروش پایین آپارتمان عصبانیم که دیشب یک انگور بد بهم انداخته …شاید هم از دست خودم که نرفتم انگور را توی سرش بکوبم .. شاید هم ناراحتیم از دست خودم برمیگردد به یک چیز دیگر .. یک مدت اینقدر درس میخواندم متوجه هیچ چیز نبودم.وقتهایی که «تو » نیست راستش خیلی کم پیش می آید (متاسفانه )که به سر و وضعم توجه کنم. همیشه از انهایی بوده ام که دوست دارند جلب توجه کنند و که همه بهشان نگاه کنند..دیروز یا پریروز یکدفعه توی اینه به خودم نگاه کردم و خجالت کشیدم.علاوه برلباسهایم که نیاز به بخشیده شدن به فقرا داشتند ، موهایم به طرز وحشتناک و نامنظمی بلند شده بود و قیافه ام شده بود عین اون کارتون بچگیمون که یه پسر کوچولو بود که دستش رو کرده بود تو لوله ظرفشویی. (همون که یه شلوار ابی داشت..یه بار هم میخواست دندونش رو بکشه..میترسید.یادتونه ؟) این بود که امروز 5 ساعت تمام رو تو ارایشگاه گذروندم تا دوباره ارایشگر موفق شد با یک های لایت مسی و یک مدل موی الترناتیو کمی قیافه ام رو به شکل ادم برگردونه. هنوز اما کلافه ام..شاید هم از 5 ساعت توی آرایشگاه کلافه ام.برم شلوارم رو بندازم سطل اشغال شاید حالم بهتر شه…
اگر اینجا یه موزه به درد خور بود من لازم نبود به این چیزا فکر کنم و حوصله ام سر برود و بیچاره لیا هم اینهمه اخر هفته ها بی جواب نمی ماند….
اخ که دلم لک زده برای شلوغی تهران…