هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد.روز ها پشت سر هم میگذرند.یکجورهایی مثل مردن میماند.فکر میکنم وقتی میمیری هم هیچ اتفاق هیجان انگیزی در کار نیست.بعدش همع اش ارامش است.این روزها همه اش همینست.میگذرد….اکثرا توی کتابخانه. پشت کامپیوتر و در حال تصحیح تز.خرده کاریش زیاد است.خرده کاری من کم حوصله را کم حوصله تر میکند. سرم دائم درد میکند وچشم هایم بخصوص همه اش خسته اند .شاید هم یک کم ضعیف شده باشند.نمی دانم.شاید باید عینک بزنم…اما از عینک متنفرم.تمام سالهای نوجوانیم را عینک زده ام.حتی فکرش هم حالم را بد میکند.
اگر برای تز نوشتن نیامده بودم فکر کنم همین الان بر میگشتم…دو دلم.به خودم میگویم خوب تزم را بنویسم که چی؟ایران که بهم تو دانشگاه کار نمیدهند…
اما حالا که شروعش کرده ام باید تمامش کنم.مثل حاملگیست.اگر ادم میخواهد بچه اش را سقط کند همان ما های اول می شود..بعد دیگر وقتی آدم ضربان قلبش را میشنود…وقتی دستهایش را می تواند ببیند.وقتی لگد میزند..هر چی هم که از باردار بودن خسته باشی دلت نمی آید کاری باهاش بکنی.گمانم باید اینجوری باشد.من هم این تز را باردارم.حالا که تا اینجا را امده ام نمیتوانم بگویم نمیخواهم.دلم نمی آید.
خلاصه این روزها همین جوری هاست.طبق معمول خبر ها را میخوانم و حالم گرفته میشود . دلم برای همه چیز ایران تنگ می شود.دلم برای «تو» تنگ میشود.دلم وحشتناک برای تو تنگ می شود. روانشناسم بهم میگوید باید یک کمی به خودم حق وابسته بودن بدهم.یک کمی این حق را بدهم که خواسته بشوم.که وابسته باشم.که درست بردارم از این جنگ با خودم سر وابسته بودن.میگوید ادم ها به هم وابسته اند..آدم به خانواده اش وابسته است .به شریک زندگیش وابسته است….طبیعیست وابسته بودن در این حد..که باید بپذیرمش و باهاش کنار بیایم.روی اینهم دارم کار می کنم…. روزهای یکنواخت آفتابی بی عشق و پرکاریست این روزها برایم.هیچی ندارم که بنویسم …حالم خوبست خوب خوب..فکر میکنم بعد از مرگ ادم احتمالا همچین حالی دارد… توی یک جای خوش آب و هوا، بی نگرانی ، بی غم پول توی برزخ مانده ..هی نگاه میکند به انهایی که توی دنیا دارند از اینور به آنور میدوند و هی دلش میخواهد جای آنها باشد. دلش میخواهد برف بیاید سردش بشود.دلش میخواهد کسی باشد که نگرانش باشد..که بخواهدش..که دلش برایش تنگ بشود…اما هر چی نگاه میکند آرامش است و هوای خوب و جوی های عسل روان و …