چاله سیاه نزدیک میشود

امروز عصر را به کار غیر مفید جستجوی مقالاتم در روزنامه ها گذراندم.تقریبا یک بیست، سی تایشان را پیدا کردم.بعد از کلی گشتن..اما نمی دانم سر مقاله هایی که در معرفی کتاب های ترجمه شعر توی شرق مینوشتم چی امده؟ راجع به تقریبا تمام مجموعه ای که چشمه منتشر کرده بود… برشت..نرودا… سعاد الصباح..غاده السمان…همه شان انگار اب شده اند رفته اند توی زمین.

مقاله هام توی هم میهن و روزگار… هم.

نه اینکه مقاله هایم شاهکار های ادبی باشند.نه..به هیچ وجه اما دارم سعی میکنم یک نظم و ترتیبی بهشان بدهم.فکر میکنم برای دو دسته ادم میتواند مفید باشد: یکی ان هایی که توی زمینه ترجمه کار میکنند و دیگری کسانی که اسبانیایی میخ وانند یا یکجورهایی ادبیات اسبانیایی برایشان جالب است.

خوب مقدمه چینی بس است.بیشتر از همه چیز نیاز خودم را ارضا میکند.هویت اجتماعیم را ازدست داده ام….شاید این کار را میکنم که یادم بیاید هویت اجتماعی داشته ام….. الان  به هرچیز کوچکی چنگ می اندازم تا این تنهایی لعنتی را اینقدر حس نکنم که این لحظه های مزخرف را زود تر از سر بگذرانم.انگارچاله ای سیاه هی به من نزدیکتر میشود و من به تمام ان ادمی که زمانی بوده ام احتیج دارم…به تمام انرژیم…عشقم و نوشته هایم..تا بتوانم مقابل طوفان بی امانی که من را به سمت نا امیدی میکشد بایستم.

فکر نکنم خیلی لازم باشد این جمله را اضافه کنم که امشب حالم خیلی بد است.

تجربه های من در ترجمه!!!!

دارم یک کتاب جدید ترجمه می کنم. برنده رمان سیاه سال 2008 به اسم: تصویر خانواده ای با یک زن مرده.

شکر خدا حتی یک صحنه ماچ هم ندارد.

داشتم به تجربه هایم به عنوان مترجم  فکر میکردم.فکر کردم که مدت هاست از کتاب هایی که برای ترجمه کردن می خوانم لذت نمیبرم.چون از صفحه اول…وقتی گیر های عاطفی بین ادم ها دارد شکل میگیرد همه اش نگرانم که مبادا نویسنده تصمیم بگیرد یک صحنه سکسی را با جزئیات توصیف کند.از صفحه اول هرچه جلوتر میروم هی میگویم: نه…تو رو خدا نه…نکنید…همدیگر را ماچ نکنید….نمیتوانید حتی تصورش را بکنید که دچار چه احساس نا امیدی ای میشوم وقتی کاراکتر های داستان مسائل اخلاقی را رعایت نمیکنند.حس اینکه نمیتوانی اثر را تقسیم کنی با ادم هایی که دوست داری..که نمیتوانی برش گردانی به زبانی که دوست داری… دیشب به این چیز ها که فکر میکردم خنده ام گرفت..یاد سه تا مورد مشخص افتادم :

1.بوسه ی زن عنکبوتی اثر مانوئل پوئیگ : یک همجنس گرا که به همین جرم زندانی است را با یک زندانی سیاسی  همسلول میکنند.گمانم برای اینکه جاسوسیش را بکند( چند سالی گذشته است…درست یادم نیست) بعد این دو تا ادم با هم رابطه میگیرند…مسائل سیاسی قاطی میشود با احساس گناه زندانی سیاسی…عشق همجنس گرا به او…شکنجه ها و….

اثر فوق العاده ای که نمیشود ترجمه اش کرد.

 

2.سایه باد..اثرکارلوس روئیس سافون .. پر فروشترین کتاب در چند سال اخیر…نه اینکه شاهکار ادبی باشد اما کتابی است که ارزش خواندن دارد…گره داستان در اینست که توی صفحه 500 معلوم میشود که قهرمان های اثر که عاشق و معشوقند با هم خواهر و برادر بوده اند و خودشان نمیدانسته اند.

3. میراث ماتیلدا تورپین اثر الوارو پومبو ، برنده جایزه پلانتا…

خوب قهرمان اثر مرده است و همه اعضای خانواده اش دور هم جمع میشوند. یکسری ادم ناشاد ،ناراضی..و پسر کوچک با تخیلات همجنسگرایا نه…خوب.به من گفتند که تخیل اشکالی ندارد…تا وقتی اتفاقی نیافتد ..حالا این کم بود یکدفعه وسط داستان در یک صحنه خیلی بی مقدمه پدر شوهر و عروس با هم رابطه برقرار کردند.

ای بابا!!!

به این ترتیب سه تلاش من برای ترجمه باشکست مواجه شد.

شما بودید نمیخندیدید؟

تحمل هرگز

 

من همین هستم که هستم

 

هر ساعتی که دلم بخواهد میروم ..هروقت دلم بخواهد برمیگردم.

من نمی ترسم

بچه هایم سالم ، سرحال و بدون ترس بزرگ می شوند.

من انچیزی را که دوست دارم می پوشم

من سرزنده ام.

حقوقم را میشناسم

من حق دارم

حتی فکرش رو هم نکن که میتوانی روی من دست بلند کنی.

 

درمقابل خشونت ورز، تحمل هرگز

 

(ترجمه اگهی ضد خشونت تلویزیون )

 

 Un grupo de artistas españoles y etiopes posan delante del mural instalado en la Universidad Complutense de Madrid en el que han plasmado sus dibujos y mensajes contra la violencia machista.

امروز بچه های دانشکده هنردانشگاه کمپلوتنسه دیواری را با نقاشیها..نوشته ها یشان رنگ کردند.در این حرکت که » رنگ علیه خشونت مرد سالار»نامیده شد وزیر برابری هم شرکت کرد …روی دیوار نوشت: تحمل هرگز.

توی سخنرانیش اعلام کرد که هیچ چیز نه فرهنگ..نه سنت و نه دین نمیتوانند بهانه ای برای توجیه خشونت باشند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی این چیز ها را میبینم خوشحال میشوم.فقط سی سال از مرگ دیکتاتور گذشته است…و من باور دارم که تغییر ممکن است.شاید نه  من فرزندم اما روزی بتواند  روی سر در دانشگاه تهران بنویسد: مقابل خشونت ورز…تحمل هرگز.

25 نوامبر،سه شنبه روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان است.خیلی مهم است که این روز را یادمان باشد و یادمان باشد که یکعالمه انسان دارند توی چه جهنمی دست وپا میزنند..حتی اگر ما  بوی دود را هم نمیشنویم.

(عکس دومی خانم وزیراست!!!) 

عجب جنونی

از انتظار کشیدن متنفرم.از اینکه کسی سر قرار با من دیر برسد. وقتی بچه بودم، همیشه از اول های اسفند  به تعداد روزهایی که تا عید مانده بود توی دفترم خط می کشیدم و بعد هر روز که می گذشت یکی از ان خط های عمودی را خط می زدم.اینطوری وقتی از 14،15 اسفند می گذشت از دیدن انهمه خط هایی که گذشته بودند و ان کمی که مانده بود کلی ذوق میکردم و انرژی می گرفتم….عید برایم رفتن به تهران بود.خانه مامان بزرگ ها.. کلی هدیه.هفت سین….

احساس بچگی هایم را دارم.احساس اینکه روزها هی کش می ایند و هی کش می ایند.انگار با سفر قرار گذاشته ام و مرا کاشته است توی برزخ…به انتظار. مطمئنم که ماه نوامبر دو برابر ماه های دیگر روز دارد.

نه می توانم درس بخوانم..نه می توانم روی ترجمه تمرکز کنم…همه انرژیم متمرکز شده روی مسافرتم به ایران.مثل دیوانه ها ورزش می کنم.هر روز 3 کیلومتر می دوم و 45 دقیقه بدنسازی می روم.ورزش تنها چیزیست که می تواند این حالت انتظار را کمی خفه کند.جرات ندارم توی دفترم خط بکشم.چون دیگر ده سالم نیست.حالا هر کدام از ان خط ها ی عمودی را که خط بزنم، یکروز از عمرم تمام شده است.جراتش را ندارم.حالا شمارش معکوس برای اغاز سفر…شمارش معکوس برای پایان زندگی هم هست.

عجب جنونی.

من و گل وحشی کوچک

 

عاشق ادمی مثل من بودن مثل یک جور بیماری است.مثل تب مالت …یا مالاریای مزمن.

نه اینکه بد تر یا بهتر از عشق های دیگر باشد..نه.اما نوعش فرق دارد.راجع به خودم حرف نمی زنم.راجع به ادمهای مثل خودم حرف می زنم.

ادم هایی که ممکن است  ده بار رشته شان، کارشان ، دوستهایشان یا خانه شان را عوض بکنند.ادم هایی که روز تولد شما را یادشان می رود.همیشه یکروز زود تر یا دیر تر تولدتان را تبریک می گویند….و همیشه یک بهانه ای دارند.ادم هایی که با معیار های سنتی نه مادر های خوبیند و نه همسر های خوبی…ادم هایی که بقیه فکر می ککند عجیب و غریبند و خودشان گرچه در اقلیت..فکر می کنند همه انهای دیگر عجیب  غریبند.

برای همین عاشق این جور ادمها شدن مثل یک بیماری است.فکر کنم کسی که عاشق همچین ادمی بشود تا اخر عمر احساس بد بختی خواهد کرد…نه! تا روزی که نفهمد چرا عاشق چنین ادمی شده است احساس بد بختی خواهد کرد.بچه های چنین ادمهایی هم احساس بد بختی خواهند کرد…دوستان چنین ادم هایی هم..هر کسی که توی رابطه اش با اودنبال به دست اوردن چیزی باشد. چیزی که بتوان چرتکه انداخت…بتوان با معیاری سنجیدش ، بتوان مقایسه اش کرد.ادم های مثل من از هیچ مقایسه ای سر بلند بیرون نمی ایند. عاشق این جور ادم ها بودن عین یک بیماری مزمن است.نمی دانی حتی چطور دچارش شده ای..اما دچارش که می شوی درمان ندارد.مثل دیدن یک گل وحشی کوچک است توی یک باغ بوتانیک…بین همه گل هایی که خیلی خوب نگهداری می شوند.عطر وحشی نا اشنای این گل اما در خاطرت می ماند. همان گل انگار مریضت می کند.بهت انگار نشان می دهد که جهان دیگری وجود دارد…بیرون باغ بوتانیک… دنیایی وحشی که انتظارت را می کشد.این گل وسوسه سفر را به جانت می اندازد.وسوسه دیدن ندیده ها را…قدم زدن زیر باران را…اگر بچینیش می میرد. باید بگذاری همانطوری که هست بماند.باید یاد بگیری که شیوه عشق ورزیدنش را بپذیری.فقط اینطوری است که ی توانی ازبودنش لذت ببری.نمی توانی ازش بخواهی که با طلوع افتاب باز شود…با بهار غنچه های تازه بدهد و زمستان ها بخوابد.نمی تواند…ممکن است وسط بهار بخواهد بخوابد.ممکن است وسط زمستان گل بدهد…برای همین است که باید همانطوری که هست قبولش کنی.باید بگذاری که خودش باشد.انوقت می فهمی چی تویش هست که باعث می شود اینطوری دوستش داشته باشی…

اشکالش اینست که مسمومیتش جاودان است.تو هرگز از چنین عشقی شفا نمیابی.هر چقدر هم که ان گل وحشی زشت و عجیب و غریب باشد.. همان حس باران که برایت معنی کرده دیگر نمی گذارد ارکیده های گلفروشی به نظرت زیبا برسند.اره.هر چقدر هم که ارکیده بخری و هی به خودت دروغکی بگویی که به همان زیباییست باور نمی کنی.

زندگی با ادم هایی مثل من سخت است.مثل عشق ورزیدن به گل وحشی کوچک باغ بوتانیک.بعضی وقت ها دوست داشتن من..تحمل کردنم حتی کار خیلی سختیست….بعضی وقت ها تحمل کردن تو کار سختیست.

اما چه باک .من  تو را به طمع گل هایی که بهار برایم به ارمغان خواهی اورد دوست ندارم.از زمستان هم نمی ترسم.رایحه گل وحشی کوچک مرا از همه بوران ها حفظ خواهد کرد.

 

برنامه جنگی

شعری از ماریو بندتی، نویسنده ارژانتینی.

تاکتیک من اینست :که نگاهت کنم

یاد بگیرم چگونه ای

و همان را که هستی دوست بدارم

تاکتیک من اینست

با تو حرف بزنم

به تو گوش بدهم

و با کلمات پلی محکم میانمان بسازم

تاکتیک من  اینست

در خاطرت بمانم

نه می دانم چگونه و نه به چه بهانه ای..

اما در تو بمانم

تاکتیک من اینست که صادق باشم و بدانم که صادقی

که خودمان را به هم  قالب نمی کنیم

 که میانمان نه حجابی هست و نه پرده نمایشی

 

 در عوض

استراتژی من خیلی عمیق تر و خیلی ساده تر است

استراتژی من اینست که یکی از همین روزها

نه می دانم چگونه نه به چه بهانه ای

 بالاخره به من نیاز پیدا کنی

پیشین ورودی‌های دیرین