امروز عصر را به کار غیر مفید جستجوی مقالاتم در روزنامه ها گذراندم.تقریبا یک بیست، سی تایشان را پیدا کردم.بعد از کلی گشتن..اما نمی دانم سر مقاله هایی که در معرفی کتاب های ترجمه شعر توی شرق مینوشتم چی امده؟ راجع به تقریبا تمام مجموعه ای که چشمه منتشر کرده بود… برشت..نرودا… سعاد الصباح..غاده السمان…همه شان انگار اب شده اند رفته اند توی زمین.
مقاله هام توی هم میهن و روزگار… هم.
نه اینکه مقاله هایم شاهکار های ادبی باشند.نه..به هیچ وجه اما دارم سعی میکنم یک نظم و ترتیبی بهشان بدهم.فکر میکنم برای دو دسته ادم میتواند مفید باشد: یکی ان هایی که توی زمینه ترجمه کار میکنند و دیگری کسانی که اسبانیایی میخ وانند یا یکجورهایی ادبیات اسبانیایی برایشان جالب است.
خوب مقدمه چینی بس است.بیشتر از همه چیز نیاز خودم را ارضا میکند.هویت اجتماعیم را ازدست داده ام….شاید این کار را میکنم که یادم بیاید هویت اجتماعی داشته ام….. الان به هرچیز کوچکی چنگ می اندازم تا این تنهایی لعنتی را اینقدر حس نکنم که این لحظه های مزخرف را زود تر از سر بگذرانم.انگارچاله ای سیاه هی به من نزدیکتر میشود و من به تمام ان ادمی که زمانی بوده ام احتیج دارم…به تمام انرژیم…عشقم و نوشته هایم..تا بتوانم مقابل طوفان بی امانی که من را به سمت نا امیدی میکشد بایستم.
فکر نکنم خیلی لازم باشد این جمله را اضافه کنم که امشب حالم خیلی بد است.