وبلاگ جدید

سلام من وبلاگ بلاگ فا که داشتم کلا رفته رو ی هوا.یعنی فیلتر نشده.کلا ناپدید شده.البته من ارشیوش رو دارم.

یک وبلاگ دیگر زده ام با ادرس

baryeto2.blogfa.com

فعلا!!! 

در حاشیه

اسباب کشی

من به دلیل فیلتر شدن اینجا و اینکه اپ کردن وبلاگ از اینجا تقریبا برام غیر ممکن بود به آدرس

http://baryeto.blogfa.com/

نقل مکان کردم.فعلا.البته اگر بلاگفا خیال میکنه میتونه وبلاگم رو هپولی کنه کور خونده چون یه فایل پی دی ف از نوشته هام ذخیره میکنم و نگه میدارم .بنا بر این نگران نباشید.مرسی از همتون

خبر نامه بی سر و ته

برگشته ام.هیچ دلیل فلسفی برای ننوشتنم ندارم.دپرس نشده ام.دچار شوک فرهنگی هم نشده ام.دلم هم نگرفته ..افسردگیم هم عود نکرده.روی هم رفته جز 4 کیلو اضافه وزن که در دو ماه اخیر در اثر نشستن یکسره برای اتمام تز دکترا کسب کرده ام هیچ چیزی روی روانم سنگینی نمیکند. راستش خوبم.ایرانم.دارم برنامه کلاس داستان نویسی را ردیف میکنم که بعد از عید شروع کنیم.کسانی که دلشان میخواهذ به من بگویند که من در ارتباط با روابط عمومی کلاس قرارشان بدهم.داشتم عید دیدنی بازی و خانه تکانی بازی میکردم….رفتم تجریش قدم زدم با دوستانم .دارم ترجمه اخرین کتابم را اصلاح نهایی میکنم برای انتشارات.تایپیست محترم فکر کرده من سواد ندارم برداشته غلط های املایی من را که با کلی ظرافت از کار در اورده بودم تصحیح کرده….خیلی متن رمان کلا درست و بی غلط شده.در نتیجه باید بنشینم دوباره غلط املایی ها را وارد کنم. راستی توی بازار تجریش یک شاگرد مغازه را دیدم که یک حاجی فیروز را کتک میزد.حالم از ان روز بد است.نمیدانم چرا این جور سنگدلی ها ی بی دلیل اذیتم میکند.»تو » میگوید من قربانی را مقصر میدانم و نباید اینجوری نگاه کنم…از نظر منطقی می توانم درک کنم که درست می گوید..اما مشکل اینست که نمیدانم با رنجی که از تکرار مدام صحنه میبرم چه باید بکنم. اگر جدایی نادر از سیمین را ندیده اید بروید ببینید.فکر میکنم مهم است وقتی کار به این فوق العادگی تولید میشود کمکش کنیم توی سینما ها بفروشد نه اینکه فیلم را هزار تومن از کنار خیابان بخریم.فیلم شاهکار است.در ضمن میتوانیم یک برنامه دسته جمعی برای تماشای فیلم بگذاریم و بعد بنشینیم راجع بهش حرف بزنیم. اهان راستی من توی این عید فهمیدم که تعداد مرده ها و زنده های خانواده ما کمکم دارد با هم برابر میشود.تعداد قبر هایی که توی بهشت زهرا باید سر میزدیم بیشتر از عید دیدنی هایی بود که رفتیم.شاید هم چون مرده ها حرف نمیزنند و همه شان هم نزدیک هم هستند و توی دو ساعت میشود قال کلشان را کند آدم بیشتر خوش دارد برود دیدن مرده ها. متوجه شده ام که یکعالمه وقت است که نمینویسم. برای تو هم اصلا نمینویسم چیزی. هر چند گمانم لازم نیست بگویم که هنوز با همان شوق عاشق تو ام فقط چون یک کتاب چیز هایی که زنان باید درباره مردان بدانند را دارم میخوانم(اقا کی این کتاب ها را مینویسد؟نه واقعا!!) دچار انواع شک ها شده ام و دائما روی مغز تو راه میروم . اما چون این برایش چیز جدیدی نیست این را هم نمیتوانم دلیل ننوشتنم قلمداد کنم.. فکر کنم دلیل اصلی ناپدید شدنم .این فیلتر لعنتی است که از وقتی امده ام ایران نمیگذارد دستم به وبلاگ خودم برسد.وی پی ان را بلد نیستم نصب کنم. برای همین الان با وی پی ان قرضی دارم مطلب میگذارم.این نوشته مثل این روزهای من است ..سر درگم..هیجان زده.وسز این هیر و ویری باید دنبال کار هم بگردم.میخواهم تدریس کنم اما گمان نکنم جایی کار بهم بدهند.فکر میکنم بترسند کار بهم بدهند شاگرد خصوصی هایشان را از دستشان در بیاورم.توی این جامعه کسی که بیشتر واجد شرایط انجام یک کاری است را معمولا جایی استخدام نمیکنند. راستی حالا پنج ماهی ایران میمانم.گفتم تزم را تحویل دادم و حالا منتظرم که نظر نهایی استاد های راهنما مثل ضربه گیوتین روی سرم فرود بیاید؟ بعد ..همین خلاصه.دلم برای همه تان یکذره شده .دلم میخواهد ببینمتان.. بخوانمتان…و خوشحالم…برگشته ام ایران.به قول عموجان: من اینجا به دنیا امده ام.همینجا هم میمیرم …

امشب حرف نمیزنم

امشب حرف نمیزنم.دهنم را اصلا باز نمیکنم.حالا که وبلاگ فیلتر شده هیچی نمیگویم.شاید چون دهنم را که باز کنم بد ترین حرف هایی که بلدم سرازیر میشوند بیرون..شاید هم چون مه حرف هایم را وقتی وبلاگ فیلتر نبود زده ام.همه انتقاد هایم را کرده ام. میدانم این چند روزه آسمان طوفانی  صاعقه اش خورده به وبلاگ من ..لابد به وبلاگ خیلی های دیگر هم…عصبانیم.نمیدانم چرا از دیشب عصبانیم.احساس می کنم  مقدمه تزم انقدر که بایدخوب نیست .احساس می کنم انقدر که باید خودم را دوست ندارم.احساس میکنم  نوشتن که مهمترین بخش زندگیم است را ازم گرفته اند .احساس میکنم تو دوستم ندارد.احساس میکنم ترسو هستم  اگر ایران بودم فردا جرات نداشتم بروم تظاهرات. دیشب باز خواب فرار دیدم. خواب دخترک فلسطینی که با سیم خاردار بسته شده بود.زنده بود اما نمی شد نجاتش داد..سیم خاردار ها توی گوشت نشسته بودند.چشمهایش…دلم میخواهد سرم را از پنجره ببرم بیرون و داد بزنم.اما گناه دارند این پیرزن پیرمرده ای بیچاره مجتمع…میخواهم بروم توی وان خودم را بسپرم به دست اب گرم..بوتانمان تمام شده مانده ایم از امروز با آب سرد.میخواهم…نه..همه اش بیخود است.امشب حرف نمیزنم.اما حرف هایم سر جایشان هستند.نمیدانم یک شماره دو از همین وبلاگ درست کنم …نمیدانم  صبر کنم چند روز تا طوفان بگذرد ببینم چه میشود…نمیدانم.. . می دانم که یکعالمه حرف دارم و می دانم که با سانسور کردن وبلاگم جلوی حرف هایم جلوی فکر  کردنم  و جلوی عشق ورزیدنم را نمیتوانند بگیرند …اما امشب حرف نمی زنم.

همسفر

می شود هر چیزی راجع به خودش بگوید.راجع به شغلش…راجع به زندگیش .میتواند حتی حلقه اش را آرام بسراند توی جیبش و مجرد بشود.میتواند مهندس بشود…دکتر بشود… استاد دانشگاه باشد….اقامت دائم اروپا داشته باشد…ویزای پنج ساله…گرین کارت.میتواند همه ارزوهایش را، هر چیزی را که بهش نرسیده ، شغل کسالت بارش را..زن غر غرو و بچه پر خرج و مادر زن فضول را فراموش کند  و بشود هر چیزی که رویایش را دارد. توی همان چند ساعت .هواپیما را میگویم.پرواز خارجی …با ادم هایی که کنارت مینشینند .متنفرم از سر حرف را باز کردن توی هواپیماودوست دارم بخوابم و وقتی بیدار میشوم رسیده باشم.یا دوست دارم لم بدهم روی صندلیم و فکر کنم به بودن با تو..به تهران..به خانه ام.به دوستهایم.به خانواده ام…. اما همیشه کسی پیدا می شود سر حرف را باهات باز کند . هر چقدر هم سرت را بکنی توی کتابت هر چقدر هم لب تاپت رو یکجوری بگیری که قیافه ات از پشتش معلوم نشود.باز هم یکی هست که می اید مینشیند کنارت.سر حرف را باز میکند .که تجارت انچنانی دارد با کشور های اروپایی …که استاد دانشگاه است..که …که…که …

که اقامت اروپا یا امریکا یا نمیدانم کجا را دارد. رویت نمیشود خودت را خلاص کنی. خیلی وقت ها طرف کاری ندارد که تو گوش میدهی یا نه.رویابافیش را میکند و خودش را در صورت رویایی برای تو توصیف می کند.احتیاج دارد به گوشهایت .نه اینکه هدفی داشته باشد.نه اینکه اغوایت کند یا بخواهد باهات قراری بگذارد..نه ..همه چیز همانجا توی هواپیما تمام میشود.انجا فقط انجا توی آسمان با آدمی که هیچ نشانی از او ندارد و احتمالی هم نیست که بعدا بهش بر بخورد میتواند ادم رویاهایش باشد. خسته می شوم.سفر تنهایی را دوست ندارم.حسن اروپایی ها اینست که اگر نخواهی حرف بزنی باهات حرف نمی زنند.اما ایرانی ها لازم دارند حرف بزنند.و لازم دارند تو ی شش ساعت پرواز خودشان را خالی کنند.دوست دارند ان ادم رویاییه باشند با کسی که نمی شناسدشان.انگار یک جور مفری است از روزمرگی زندگی.انگار آسمان بالهای تخیلشان را باز میکند.6 ساعت…هشت ساعت..بعد هواپیما مینشیند توی سرزمینی که رویاها را تویش سر می برند.ادمه  چمدانش را بر میدارد..سریع با تو خداحافظی میکند و دوان دوان میرود تا تو زن و بچه ای که به استقبالش امده نبینی..نه که بخواهد قراری بگذارد. نه که بترسد مثلا حالا دیدن زن و بچه اش تو را   از دیدار مجددش منصرف کند. اصلا دیدار دیگری در کار نیست.حسنش هم همین است . میداند که تو را دیگر نخواهد دید .فقط همانطور که حلقه اش را از توی جیب، توی انگشتش می سراند و میرود تا دوباره زندگی یکنواختش را شروع کند فکر می کند به اینکه یک جایی توی ذهن یک ادمی .. مردی رویایی باقی مانده است.مردی که دلش میخواسته باشد…

من…

امروز بلیطم را عوض کردم.یعنی به جای یک هفته قبل از عید شب عید،کمی مانده به سال تحویل میرسم ایران…اینجوری شاید بهتر باشد.عوضش سه ماه دیگر برنمیگردم.میمانم تا اول پاییز…از همه نظر بهتر است برایم.احتیاج دارم زندگیم نظم بگیرد…وحشت کرده ام….راستش بعد از چهار سال دانشجو بودن توی اروپا با بورس ..بعد از چهار سال که رابطه با خانواده و تو عملا همه اش ماه عسل های کوتاه کوتاه بوده ..وحشت کرده ام.باید بیایم ایران دنبال کار بگردم.خانه اجاره کنم.باید با زندگی واقعی مواجه بشوم. باید روابطم را با خانواده و دوستان به روال معمول برگردانم.باید تصمیم بگیریم با تو که میخواهیم با هم زندگی کنیم یا میخواهیم جدا بشویم….دیگر سی و دو سالگی سنی نیست که آدم ها با هم پارک قرار بگذارند و بهشان خوش بگذرد.نیاز اگر هست به بودن با هم…دامنه اش می رود تا روزمرگی های زندگی که عشق دارد تقسیمشان. وحشت کرده ام.انگار برای اولین بار بعد از چند سال باید دوباره وارد زندگی جدی بشوم…و راستش به طرز وحشتناکی احساس تنهایی میکنم…خانواده ام اهل حمایت نیستند.اگر کسی بخواهد از کسی حمایت کند منم که باید ازشان حمایت کنم.. بخصوص این چند روز اخر بعد از فوت عمویم بیشتر احساس میکنم که باید هوایشان را داشته باشم… شانه ای ندارم برای گریه کردن.طبق معمول اینجور وقتها محکم میمانم و گریه نمیکنم..بعد هی کابوس میبینم و هی آن آدم میاید توی خوابهایم.روز ختمش رفتم خانه دو تا دوستانم…نگفتم عمویم مرده..کاری از دست کسی برنمیاید..عادت ندارم روی شانه های کسی گریه کنم.باربارا مامانش شب کریسمس مرده..چی بهش میگفتم؟ خسته ام… غمگین و در عین حال خوشحال و هیجان زده ام و به طرز غیر قابل باوری تنها هستم . وحشت زده ام و نمیدانم میخواهم با زندگیم چکار کنم ..و نمیدانم قرار است کجا کار کنم و نمیدانم….اما خوب زندگی همین است.راستش از اینجا ماندن هم خسته ام..از همیشه مسافر بودن..از همیشه در تعلیق زندگی کردن.میخواهم خانه ای داشته باشم ..که مال خودم باشد. که بتوانم برایش تابلو بخرم بی اینکه فکر کنم سه ماه دیگر کجا خواهم بود….ترسیده ام.آدم همیشه موقع ایجاد تغییرات اینجوری توی زندگیش ترس برش میدارد…بخصوص اگر کسی را هم نداشته باشد برای حرف زدن…که مجبور باشد همه بارش را خودش تنهایی به دوش بکشد…خوشحالم..خسته ام..ترسیده ام..اما خوب زندگی همین است دیگر …هر چند ترجیح میدادم جای اینهمه استقلال کسی بود که شانه هایش را بی منت تکیه گاه اشکهایم میکرد..آنوقت شاید اینقدر خسته نبودم..اینقدر نمیترسیدم و همه مردگانی که برایشان گریه نکرده ام اینقدر شب ها به خواب هایم راه نمی جستند…

پیشین ورودی‌های دیرین