اره یادم می اید.خوابگاه را با ان شیشه های رنگ کرده اش …خوابگاه ارم دانشگاه شیراز را هم، با ان اتاق هایی که برای یک نفر ساخته شده بود با یک تخت و یک میز و یک باریکه راه کنارش .همان باریکه راهی که نوبتی رختخواب پهن میکردیم و رویش میخوابیدیم .اتاق را اخر به دو نفر داده بودند .اتاقی اینقدر کوچک که وقتی یک نفر روی تخت و نفر دوم روی زمین میخوابید حجمش پر میشد.یعنی دیگر نمیشد کس دیگری بیاید و برود .
همانجا با اشرف دوست شدم که امار میخواند و رشته اش را دوست نداشت.با مهناز هم هماانجا دوست شدم که کشاورزی میخواند و رشته اش را دوست نداشت . با فیروزه و نسیم هم که مهندسی شیمی میخواندند و رشته شان را دوست نداشتند….توی همان خوابگاهی که جز نفرت و درد و احساس خفقان همین چند تا دوست خوب را برایم گذاشته است.
با اشرف هم فلتی بودم.فلت فضایی بود چهار متر مربع.یک راهروی ورودی به دو اتاق که هر کدام دو ساکن داشتند .هر اتاق یک ایوان کوچک داشت که همزمان جای انبار ودستگاه تهویه را میگرفت.همانجا بود و سر همین پنجره ها که اشرف با سرپرستی در افتاد ….میگفتند کنار زدن پرده هایی که مارا از اسمان جدا میکرد قدغن است.همان یکذره اسمان را هم از ما دریغ میکردند.همان یکذره هوا را هم…. باهاشان در افتاد.گمانم پرده را از پشت پنجره باز کرده بود .اسمان را میخواست ….هوا را ….
یادم نمی اید چند بار خواستندش سر پرستی… یادم هست اما که کوتاه نیامد.یادم هست که تک و تنها ، اینقدر رفت و امد و نوشت و گفت که بالاخره یک مامور تعیین کردند که بیاید وضع نور اتاق ها را ببیند.اشرف که با مامور امد.دویدم به اتاق دو تا دختری که از قبل باهاشان هماهنگ کرده بودم .اتاقشان اگر پرده را می انداختند تاریکترین اتاق خوابگاه بود برنامه ریزی کرده بودیم که این اتاق را به مامور نشان بدهیم . پرده را انداختیم.چراغ را هم خاموش کردیم.وسط روز اتاق شد عین قبر مامور را اوردیم اتاق را بهش نشان دادیم.
یادم نیست نتیجه کار چی شد..یادم نیست حکم بستن پرده ها ملغی شد یا نه..اما یادم است که دست از سر اشرف برداشتند و یادم است که وسط ان جهنم دانشگاه شیراز چقدر از این اتفاق کوچک احساس سر بلندی و پیروزی میکردیم.
میشد برنامه ریزی کرد..میشد دشمن را شکست داد….میشد سهم کوچکی از اسمان را به دست اورد…
امروز خانه ام یک پنجره دارد هشت متر مربع.تمام افتاب تمام اسمان را میشود راه بدهی بیاید توی اتاق.اره اشرف! یادم می اید …هر بار از این پنجره اینهمه افتاب را میبینم یادم می اید که با چه رذالتی توی بیست سالگی افتاب را از ما دریغ میکردند و ما چه پر امید برای به دست اوردن حقمان از اسمان ابی رنگ ان شهر دور دست میجنگیدیم!
عکس از مهوش مهاجر است.