پاییز من!

باران نم نم می بارد و گاهی ماه از پشت ابر ها سرکی میکشد.بعد دوباره میرود و من میمانم و باران نم نم پشت شیشه و صدای تنفس ارام تو. وسط ترجمه امدم چیزی را چک کنم….امدن همان و باز کردن ای میل ها همان و نامه بازی با دو تا دوست خوب قدیمی همان و عکس های خانه را دیدن همان و نگاه کردن به ماه و …… بر عکس بیشتر ادم ها پاییز که میشود من جان میگیرم.ابرکه میشود ..باران که می اید پر میشوم از انرژی .می شود هوا را نفس کشید.میشود ساعت ها نشست سر کار ..ترجمه کرد..خواند. نوشت و گهگاه زل زد به بیرون پنجره بارانی..میشود رفت بیرون از نانوای عرب خیابان پهلویی شیرینی خرید و با چایی گرم خورد. میشود پنجره را بست و احساس امنیت کرد.میشود حتی دست از دور زدن های تئوریک تز برداشت و نشست سر بخش های عملی…. هر چند که هر وقت باران می اید همه بخش ها یکدفعه برای من عملی میشوند.زنگی باز میشود قشنگترین ،و هراس همراهش می اید که هر روز که میگذرد به پایانش نزدیک میشوم..شاید اصلا برای همین عاشق پاییزم.چون یادم می اورد زندگی چقدر ارزش دارد….زندگی چقدر قشنگ است وچقدر کار برای انجام دادن هست….هر چند اینقدر حال و هوایم خاص میشود توی پاییز های بارانی که حتی دنبال چراها هم نمیگردم.من عاشق پاییزم.

(نقاشی اثر کلود مونه یکی از نقاشهای مورد علاقه من است)

وولی و اقای خاتمی

اkhatami__(دوستان ! قبل از خواندن این نوشته و برای اینکه ان را بفهمید باید یکی از نوشته های قبلی من با نام  برادر کوچک ما 1 را بخوانید.توی سرچ وبلاگ به راحتی پیدایش میکنید.اگر ان را نخوانید مطلقا این مطلب را نخواهید فهمید.)

اول ها اسمش وولی نبود.بهش میگفتیم چاقه.چاق بود .یک بشکه که دو تا دست و دو تا پا ازش بیرون زده بودند .فکر نکنم میشد از پنگوئن ها تشخیصش داد .خودش که میگوید اقای خاتمی توی یکی از سفر هایش گله شان را دیده بود و پیاده شده بود و دستی به سر وولی کشیده بود و گفته بود: ماشالله چه پنگوئن نازنینی!

شاید تنها تفاوتش با پنگوئن ها در توده موی در هم گوریده ای بود که انقدر بلند شده بود که تا سر شانه هایش میرسید و توی

گره هایش چند تا پرنده لانه دشتند که وولی هر وقت گرسنه اش میشد یکی شان را مهمان شکمش میکرد.

حالا اینکه چرا اقای خاتمی از خودش نپرسید چطور ممکن است یک پنگوئن اینقدر مو داشته باشد ، خودش جای بحث دارد.چون اقای خاتمی باید خیلی چیز ها را از خودش و خیلی های دیگر میپرسید اما چون ادم با ادبی بود و اهل تساهل و تسامح نپرسید…یکیش همین..اگر توی ان  سفر این سوال را رسیده بود وولی سالها قبل به خانه میرسید!

وولی هنوز هم بعد از این برخورد عاشق اقای خاتمی ماند که ماند.اما نمیخواستم راجع به اقای خاتمی بنویسم .میخواستم راجع به برادر کوچکم وولی بنویسم. وولی معنای بد و خوب ممکن و ناممکن را نمیفهمید گرسنه اش که میشد ناپدید میشد و وقتی برمیگشت چند تا بچه توی محل گم شده بودند. نمیفهمید که چرا نباید بچه هایی را که توی خیابان ول میچرخیدند بخورد. یا چرا نباید وقتی عصبانیست خواهر کوچکه را تا حد مرگ کتک بزند. بابا اسمش را وولی گذاشت به خاطر علاقه قلبیش به یک پروفسورباستان شناس ….و به ایمن امید که این پسر یک چیزی از اب در بیاید.(از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان توی خانواده ما اصولا هیچ کس چیزی از اب درنیامد ه و این اخری هم در حد یک رویای دور دست باقی ماند)…این بود که وولی که مامان همه اش قربان صدقه اش چیز عجیبی از اب درامد .از مجموعه رفتار ها نتیجه گرفت که هر کاری که میکند خوب و درست است و از انجایی که نه توی خانواده ما بلکه در یک کانتکست عجیب و غریب مرد سالار و هردمبیل و در حین سفر تربیت شده بود به این نتیجه مهم دست یافت که به دلیل ان موضوعی که بین دو تا پایش قرار دارد میتواند راجع ب همه چیز از سیاست های بین الملی گرفته تا ازدواج دختر عمه اش نظ بدهد و چون خودش این اعتماد به نفس را داشت بقیه هم فکر کردند که باید به حرفش گوش بدهند. .به این ترتیب کم کم باور کرد که اسمش وولی زیباییست و عقایدش در باره زنان کاملا فمنیستانه!! است.البته این عقاید را بدون باز کردن دهانش به زبان می اورد چون به نظر میرسید حیف است دهان گهر بارش را جز برای خوردن برای چیز دیگری باز کند….. خلاصه به این ترتیب وولی عضوی ا ز خانواده بزرگ و خل خلی ما شد….بقیه اش را بعدا میگم!!!

تمبر هایی از هلند

شده یک وقتی یک ادم را ببینید و بعد از نیم ساعت بگویید : اخ جون یه دوست خوب پیدا کردم؟

خوب…این عکس ها رو یکی از همین ادم ها برای من فرستاده که میخوام با شماها شریک بشم .این تمبر ها واقعیند .توی هلند چاپ شده اند .stamps 4[1]

stamps 3[1]

بدون شرح.

سهمم را از اسمان میگیرم!

اره یادم می اید.خوابگاه را با ان شیشه های رنگ کرده اش …خوابگاه ارم دانشگاه شیراز را هم، با ان اتاق هایی که برای یک نفر ساخته شده بود با یک تخت و یک میز و یک باریکه راه کنارش .همان باریکه راهی که نوبتی رختخواب پهن میکردیم و رویش میخوابیدیم .اتاق را اخر به دو نفر داده بودند .اتاقی اینقدر کوچک که وقتی یک نفر روی تخت و نفر دوم روی زمین میخوابید  حجمش پر میشد.یعنی دیگر نمیشد کس دیگری بیاید و برود .

همانجا با اشرف دوست شدم که امار میخواند و رشته اش را دوست نداشت.با مهناز هم هماانجا دوست شدم که کشاورزی میخواند و رشته اش را دوست نداشت . با فیروزه و نسیم هم که مهندسی شیمی میخواندند و رشته شان را دوست نداشتند….توی همان خوابگاهی که جز نفرت و درد  و احساس خفقان همین چند تا دوست خوب را برایم گذاشته است.

با اشرف هم فلتی بودم.فلت فضایی بود چهار متر مربع.یک راهروی ورودی به دو اتاق که هر کدام دو ساکن داشتند .هر اتاق یک ایوان کوچک داشت که همزمان جای انبار ودستگاه تهویه را میگرفت.همانجا بود و سر همین پنجره ها که اشرف با سرپرستی در افتاد ….میگفتند کنار زدن پرده هایی که مارا از اسمان جدا میکرد قدغن است.همان یکذره اسمان را هم از ما دریغ میکردند.همان یکذره هوا را هم…. باهاشان در افتاد.گمانم پرده را از پشت پنجره باز کرده بود .اسمان را میخواست ….هوا را ….

یادم نمی اید چند بار خواستندش سر پرستی… یادم هست اما که کوتاه نیامد.یادم هست که تک و تنها ، اینقدر رفت و امد و نوشت و گفت که بالاخره یک مامور تعیین کردند که بیاید وضع نور اتاق ها را ببیند.اشرف که با مامور امد.دویدم به اتاق دو تا دختری که از قبل باهاشان هماهنگ کرده بودم .اتاقشان اگر پرده را می انداختند تاریکترین اتاق خوابگاه بود برنامه ریزی کرده بودیم که این اتاق را به مامور نشان بدهیم . پرده را انداختیم.چراغ را هم خاموش کردیم.وسط روز اتاق شد عین قبر مامور را اوردیم اتاق را بهش نشان دادیم.

یادم نیست نتیجه کار چی شد..یادم نیست حکم بستن پرده ها ملغی شد یا نه..اما یادم است که دست از سر اشرف برداشتند و یادم است که وسط ان جهنم دانشگاه شیراز چقدر از این اتفاق کوچک احساس سر بلندی و پیروزی میکردیم.

میشد برنامه ریزی کرد..میشد دشمن را شکست داد….میشد سهم کوچکی از اسمان را به دست اورد…

امروز خانه ام یک پنجره دارد  هشت  متر مربع.تمام افتاب تمام اسمان را میشود راه بدهی بیاید توی اتاق.اره اشرف! یادم می اید …هر بار از این پنجره اینهمه افتاب را میبینم یادم می اید که با چه رذالتی توی بیست سالگی افتاب را از ما دریغ میکردند و ما چه پر امید برای به دست اوردن حقمان از اسمان ابی رنگ ان شهر دور دست میجنگیدیم!

عکس از مهوش مهاجر است.

انجمن مردان برای برابری

از وقتی به دنیا می اییم ..ما مردها قالبهای از پیش تعیین شده ای داریم که بای تویشان جا بشویم.جامعه توقع دارد ما قوی ، شجاع ، فعال، کاری  …  باشیم.اه!!! اصلا نه اهمیتی دارد که ما چه احتیاج هایی داریم ،نه چه احساسی.

در واقع  بیان احساسات ، یا حد اقل بیان بخش بزرگی از احساسات کار » دخترهاست» .

همیشه به ما میگویند: گریه نکن ! مگه دختری؟

ترسیدن هم همیشه مال دخترهاست ..حتی بعضی وقت ها شادی هم حسی نیست که ما مرد هابتوانیم نشانش بدهیم…

ترسیدن مال موشهاست مال مرد هایی که :….. ندارند! و شادی و لذ تهای روزمره زندگی زیادی حوصله سر برند.ما فقط وقتی  اجازه داریم شاد باشیم که تیم فوتبالمان گل بزند یا وقتی که توئی یک مهمانی  تا خرخره الکل خورده باشیم…

 بالاخره!

 خشم مجازترین و تحسین شده ترین احساس در یک مرد است.صفاتی که مخصوص جنگجوها و شجاع ها تلقی میشود .صفتی که این همه هنر پیشه سینما را معروف کرده است.

برای همین است که اینقدر مقابله با خشونت کار سختیست….

انجمن مردان برای برابری  انجمنی متشکل از مردان فمنیست است که با هدف اموزش مردها و حرکتشان به سمت جهانی برابر با زنان و مقاومت مقابل خشونت تاسیس شده .این یکی از بروشورهاییست که من خیلی دوست دارم.برایتان ترجمه اش کردم…

مرد یا زن ما انسانیم.قبل از هرچیز انسانیم و اگر میخواهیم دنیا جای بهتری برای زیستن باشد باید به خیلی از انگهای وابسته به جنسیت که به زور به خوردمان داده اندغلبه کنیم…

اب نماهای خونالود!

 

 

 

19 حوض اب در مادرید ، سالامانکاو شهر های دیگر استان مرکزی اسپانیا که راستها اداره اش میکنند شبانه به رنگ سرخ در امد. همزمان با محاکمه قاتل کارلوس، پسر هفده ساله ای که توی مترو به خاطر گرایشات چپ به دست یک سرباز فاشیست به قتل رسید ، اتحادیه ضد فاشیستهای اسپانیا شبانه  اب نماها را به رنگ قرمز در اورد …این اقدام علاوه بر سمبولیک بودن، به دولت راستگرا ضربه مالی میزند چون تمیز کردن اب استخرها و سنگهایی که رنگ را جذب کرده اند هزینه دارد.چی میشود اگر یکروز صبح بیدار بشویم و توی تهران اب نماهای پار کها قرمز شده باشند؟

با تمام مردم اسپانیا تکرار کنیم :نه بخشش نه فراموشی.فاشیسم دیگر هرگز.

پیشین ورودی‌های دیرین