اگر نبودی…

یکوقتهایی …وقتی اینطور آسما ن ابری افتاده از این پنجره توی اتاق …با سبزه و سنبل پشت پنجره و این سر ماخوردگی کوفتی و سرفه هایی که یادگار خانواده سیگاریم است …با این کرختی دل ازار سرماخوردگی..یک وقتهایی که اینجوریست ، با این صدای پیانو که در متن شعر هایت جاری میشود…با پالوده های سیب و آب پرتقال هایی که بوی مشک  گون دستهای تو را دارند. صدایی  که نمیدانم ا کجایم می آید در من تکرار میکند:اگر نبود طاقت نمی آوردی.اگر نبود میمردی…

به نیمرخت نگاه میکنم.به خطوط جدی چهره ات.به نگاه سختت که سمت من که بر میگردد ناگهان مهربان میشود.. موسیقی اتاق را پر میکند  حضورت انگار نجاتم میدهد از تب و یادم می اورد که بهار جایی همین نزدیکیهاست..

صدایی دیگر با خش ناشی از سرماخوردگی میگوید :دنیا پر از بی عشقیست.هیچ کس از عاشق نبودن نمرده است.هر چقدر تلخ آدم ها یاد میگیرند بدون عشق هم زندگی کنن.

کی غم فردا را میخورد. کی به این صدا اهمیت میدهد ؟حالا که همه سیبها و پرتقال های خانه بوی دستهای تورا میدهد حالا که  دلم بعد از شش سال هنوز از نگاه کردن به نیمرخت می لرزد میگذارم صدای اولی صدای دومی را خفه کند: اگر نبودی  من میمردم…امروز این را باور دارم و قسم به گلهای پشت پنجره این خانه کوچک که اگر نبودی ..من میمردم.

زن های مدرن

(این نوشته را پیش از یافتن عشق نوشته ام.سالها قبل…امروز که نگاهش کردم احساس کردم  گرچه من مثال نقض این نوشته ام اما مشکل همچنان وجود دارد..مشکل تنهایی زنهای مدرن در دنیایی که قوانینش را مردها نوشته اند)

نمیشود هم  فمنیست باشم و روشنفکر هم مثل خاله  خانوم هشتاد ساله همه مسایلم را برای خودم نگه دارم و فقط با ابجی کوچکه ام  راجع بهش پچ پچ کنم.

نمیشود که من ذهنیت باز داشته باشم، مدرن فکر کنم بعد مثل دختر فخری خانوم که ته کوچه  نذر میدهند فکر و ذکرم این باشد که مردم یکوقت فکر نکنند که من دختر نیستم  و هی از همه قایم کنم که کسی توی زندگیم بوده یا هست…

نمیشود که من من باشم بعد همه اش مراقب باشم که روسریم مثل خانم های چیتان فیتان روی سرم بایستد… که همه ازم راضی باشند..که همه عکس العمل هایم به موقع باشد. نمی شود هم مثل یک دختر کوچک ز یر باران بدوم و  هم مثل خانم خوشگله زیر باران ناز کنم و کت واک بروم.

زن  مدرن بودن توی ایران یک جنگ است.جنگی که تمام نمی شود.جنگی که تویش تنهایی.و من توی این سنگر کم جمعیت زن های مدرن ایستاده ام. نه من..نه اینکه من خاص باشم.خیلی از زنهایی که می شناسم توی همین سنگرند  و این، یعنی انتخاب همیشه ی تنهایی.یعنی خیلی ها حرفت را نفهمند .خیلی ها مسخره ات کنند  ومردها عموما از تو بترسند.واقعا هم وحشتناک است زنی که نه طلا میخواهد نه عروسی نه خانه نه ماشین ..نه توقع دارد که طرف برایش تدارک خاصی ببیند نه شال انگشتر میخواهد نه بکارتش را میفروشد حتما یک ایرادی توی کارش هست زنی که اینقدر ذهن سنتی تویش کمرنگ است از کجا معلوم  که تواند شریک زندگی باشد … اوه بله… اولش خیلی جالب است دیدن زنی با این صفات  امید را در دل خیلی مرد های روشنفکر زنده میکند.خوشحالند که جهان دارد تغییر میکنند و به زنهایی مثل ما به عنوان محصولات  ازمایشی  از لابراتوار حرکت ازسنت به مدرنیته نگاه میکنند. اما حتی ان ها هم ته دلشان عموما ارزشی را که برای زنهای گران قیمت قائلند برای زنهایی مثل من قائل نیستند.ما به درد حال کردن میخوریم نه به درد زندگی طولانی مدت .زندگی طولانی کنار ما خیلی تحمل میخواهد و ایستادن مقابل جامعه ای که قوانیننش را تا بوده مرده ا گذاشته اند. . اوایل خیلی خوب است زنی که از شما توقع ندارد خانه خاله خانباجیش بیایید. زنی که از شما توقع ندارد خانه و ماشین داشته باشید. زنی که حتی رستوران گران قیمت رفتن  هم جذابیتی برایش ندارد…. زنی که سعی نمیکند جیب شما را خالی کند.زنی که مشکلی با دوستان مونث شما ندارد.موبایلتان را نمیگردد  توی خیابان و مهمانی خط نگاهتان را دنبال نمی کند. اما ایا این تمام یک زن مدرن  است؟

این پنجاه درصد  از دید دنیای مردسالار ماست.به عبارت دیگر عاشق همچین زنی شدن آسانترین کار دنیاست.آن چزی که سخت است این است که چطور کنار این زن میشود ماند..زنهایی که اینقدر خرند که حتی نمی دانند باید طلا اویزان کنند.آرایشگاه فلان و بهمان بروند. زنهای کم توقع.زن های مجانی. اما مشکل زندگی با ما زنهای مدرن دقیقا در پنجاه درصد دوم رابطه است که شروع میشود یعنی وقتی مردی جرات میکند برای زندگی با ما زیر یک سقف بیاید:اقا که نه چک زده نه چانه و خیلی از داشتن یک زن مدرن خوشحال است یکدفعه متوجه میشود که ای بابا! داشتن یک زن مدرن یعنی اینکه نصف کارهای خانه را باید خودت انجام بدهی ..

 مثلا زن مدرن لزومی در اشپزی به عنوان وظیفه دائمیش نمی بیند.بخصوص وقتی غذای اماده هست.لزومی نمیبیند بلند نخندد. سرش را پایین بیندازد و در مقابل بیعدالتی های کوچک توی صف و … اعتراض نکند.لزومی ندارد که همیشه زیبا و اراسته باشد.همیشه یک کلمه محبت امیز برای مرد مورد علاقه اش داشته باشد.مجیز مادر شوهرش را بگوید …..یاد گرفته که خودش را همینجور با ضعف هایش دوست داشته باشد.  فهمیده که اگر دوست ندارد ، لزومی ندارد با خانواده طرف رفت و امد کند. لزومی ندارد زن خوب فرمانبر پارسا باشد.دامنش را از حد لازم کوتاهتر ندوزد و لزومی ندارد حرفش را رک نزند.لزومی ندارد خانه دار باشد.لزومی ندارد دوستی هایش را وقتی ازدواج کرد به هم بزند. ….

عوضش احترام و برابری توی رابطه هایش میخواهد.اعتماد.صداقت و بلوغ.

واینجاست که زنهای مدرن با مرده ای مدرن به مشکل برمیخورند. مردها خوششان میاید که مجبور نیستند با خاله و خانباجی زنشان بروند و بیایند.اما خوششان نمیاید هم عین همان رابطه در مورد خودشان اعمال شود.اوه نه! این کار بی احترامی تلقی میشود.

مردها خوششان میاید زنها هویت اجتماعی داشته باشند و موفق باشند.اما  نوه دایی عمه شان باید حتما  نجابت شما را بپسندد تا شما به نظر مرد مقبول بیایید .

مرد ها خوششان میاید زن ها خوشتیپ باشند اما خورشت  الو مسمایشان بایستی مثل مال مادرشان باشد تا زن بودن انها به رسمیت شناخته شود .

مرد ها خوششان میایدزنها خوش لباس باشند… خوششان می اید خوش سلیقه باشند….به شرطی که چاک لباسشان غرور برادر بزرگتر طرفشان را زیر سوال نبرد.

مرد ها دوست دارند با دوستان مونثشان رابطه داشته باشند و  به نظرشان خیلی طبیعی است که زن مدرن در این مورد مشکلی ندارد.اما اصلا خوشحال نمی شوند که رابطه زنها  با دوستان مذکرشان ادامه بیابد….اگراجازه میدهند لطف میکنند و یکی به حساب خودشان میگذارند تا بعدا زنها دینشان را به گونه ای ادا کنند.

مرد ها خوشحال میشوند از اینکه زنهای مدرن اینقدر  درکشان میکنند که می خواهند انها دنبال رویاهایشان بروند … اما واقعا احساس عدم امنیت میکنند اگر زنها بخواهند دنبال رویاهایشان بروند.

این جوری هاست که شور و شوق اولیه در داشتن یک زن مردن به عنوان همره جایش را به وحشت و احساس عدم امنیت میدهد.به احساس مرد نبودن.فرمانده نبودن.نفر اول خانه نبودن … مرده ا ترجیح میدهند از دست ما فرار کنند و به سراغ دختر فخری خانم که ته کوچه نذر میدهد بروند.که ندانند گذشته  طرف چی بوده. که یک عالمه طلا بخرندو مهریه بدهند.که جیغ بشنوند و موبایلهایشان چک بشود و زن هایشان با مادرهایشان آرایشگاه بروند و خود مردها اخر هفته خانه مادر زن جانشان اینقدر الو مسما خورند که کم کم شکمبه شان آویزان شود و حس کنند که مردند و نفر اول خانه…

اره دنیا برای ما اینجوری هاست .زن مدر ن بودن نبردی هر روزه است .

مراسم شورت پخش کنی و سفره آرایی

ساختار خانواده ها خودش را با تغییرات اجتماعی تطبیق میدهد…یا شاید هم خانواده من اینجوری است.هر کدام که باشد مامان بزرگ سالهاست که برای همه دخترها ، دامادها  و نوه ها لباس زیر میخرد.چند روز مانده به عید جمعمان میکند دور هم و لباس ها را بینمان تقسیم میکند .ما مثل قوم وحشی ها لباس های زیر را از دست هم میکشیم .همانجا روی لباس هایمان  لباس زیر ها را تنمان میکنیم یا بعضا به سرمان میکشیم کلی میخندیم عکس میگیریم و همیشه به نظرمان میرسد که لباس های ان یکی از مال ما قشنگترند.البته معمولا خیلی زود این لباس ها بخصوص قسمتهای پایینی شان به فراموشی سپرده میشوند چون خاله وسطی که به دلیل ساکن بودن در طبقه دوم منزل  مادر بزرگ او را در خرید همراهی میکند  به دلیل رعای شوونات اخلاقی!برای ما قطعات لباس زیری برای نیمه پایین میخرد که از نخ خالص ساخته شده اند و بعضا از دامن هایی که میپوشیم هم بلند ترند  ..( بله!! خوب ما خانواده خل خلی ها هستیم) لذا این لباس ها بعد از مدتی یا تبدیل به لباس خواب میشوند یا در کمد فراموش.البته فکر نکنید این مانعی است برای اینکه ما به هم حسودی کنیم ویا مودب بشویم و لباس ها را از دست هم بیرون نکشیم!

جالب است که با گذر سالها  و تغییر رویه ما نوه ها از ازدواج های دائم (مثل مامان هایمان) به روابط گذرا مادر بزرگ هم عادت کرده هر سال برای دوست پسر ماها هم کادو بگیرد جالب اینجاست که مادر بزرگ هر سال لباس زیر را با سایز دوست پسر ها اندازه میکند و حتی یکبار هم به خودش نمیگوید چرا باید برای ادمی که امسال هست و سال دیگر معلوم نیست عضو خانواده باشد کادو بخرد….

حالا دم عیدی به عنوان کادوی سال نو چند روش برای تزیین سفره هفت سین و خانه داری روزها عید تقدیمتان میکند.

1.سبزه:یک خروار ماش را دو روز بخیسانید بعد بریزید توی یک ظرف و هی آبش بدهید .یا اصلا آبش ندهید.یا بهتر از ان اینکه یک جاهاییش را اب بدهید و یک جاهاییش را اب ندهید. تمام روزها هم به شو شو (به شیوه سایتهای سایر کدبانو ها تو در این پست به شوشو ملقب شده است)نق بزنید و هی مژه هایتان را با مظلومیت به هم بزنید که: دست من به سبزه خوب نیست..که یکوقت شوشوی ماتریالیست  جواب ندهد که » دستم خوب نیست چیه!! بگو بلد نیستم»

بعد از یکهفته همان شب عید بروید یک سبزه بخرید و به شوشو بگویید:من که گفتم دستم به سبزه خوب نیست!!

 

2.مهمان داری:هی به هر کی میرسید دعوتش کنید خانه تان که شب عید احساس تنهایی نکنید.بعد تصمیم گیرید 5 جور غذا بپزید برای مهمان ها  .بعد بکنیدش چهار جور.(که بین آن چهار جور دو تایش را شوشو خوب درست کند) بعد کم کم آن دو تای دیگر را هم حذف کنید . بماند دو تا غذا که شوشو کلا درست میکند و یک سالاد که آماده از سوپر مارکت میخرید و میریزید توی ظرف .ایننجوری هر چند تا مهمان که دعوت کرده باشید مهم نیست.به هر حال شما از پس مهمانی برآمده اید !

3.سفره آرایی:

سمنو که ندارید(هر چند مادر بزرگ وقتی زنگ میزند تولدتان را تبریک بگوید دستور پخت سمنو را بهتان میدهد.اما  بابا بزرگ گوشی را بهتا ن میدهد که مادر بزرگ هرگز در عمر ش سمنو  نپخته است و مادر بزرگ اعتراض میکند که: چیچی میگی؟ عین کاچیه خوب سمنو هم.. ام شماچون یدانید که مادر بزرگ درعمرش کاچی هم نپخته است کلاتصمیم 

میگیرید خانه داریتان را به انداختن سبزه محدود کنید و برای اجتناب از چشم خوردن عطای سمنو را به لقایش ببخشید.

سیر و سرکه و بقیه چیز ها هم که در سوپر مارکت پیدا میشوند.سنجد و شیرینی را هم که خانواده خودتان و خانواده شوشو (که فکر میکنند ما در قحطی زندگی میکنیم) برایمان فرستاده اند.

گل هم به جای  سینری پامچال میخرید که ارزانتر است.بید و بید مشک هم به دلیل حمایت از اقتصاد خانواده حذف میشوند.

بعد هم برای اینکه هنر خانه داریتان تکمیل بشود در یک قوطی کنسرو را برای ناهار باز کنید(چون در تدارک عید بودید خوب نمی توانستید آشپزی کنید و بنشینید وبلاگتان را بنویسید.عید شما مبارک.

  

زنان رها..زنان آزاد

توجه کرده اید هر کاری بکنید مردم یک چیزی میگویند؟مثلا یک نگاه ساده به خودتان بیاندازید

اگر آرایش نکنید بهتان میگویند به خودت برس.اگر آرایش کنید میگویند پالونتان کج است.

اگر به خودتان برسید میگویند کالای تجاری سرمایه داری شده اید.اگر به خودتان نرسید میخندند بهتان که شده اید فمنیست کلاسیک.

اگر ازدواج نکنید می شوید ترشیده.اگر ازدواج بکنید دو حالت دارد.یا شوهرتان را لوس میکنید که میشوید بد بخت شوهر…شوهر ندیده .

اگر شوهرتان را لوس نکنید هم که میشوید: شوهرش را دوست ندارد.

اگر موقع ازدواج مهریه بگیرید میگویند مالدوست .اگر نگیرید می گویند مانده رو دست باباش . اگر هم جای مهریه حق طلاق بخواهید میگویند.اهل زندگی نیست از همین اول به فکر طلاق است.

اگر دوست پسر داشته باشید خرابید.اگر دوست پسر نداشته باشید بی عرضه اید.

اگر فمنیست باشید و زشت نباشید که دیگر نگو:خوشگلید اما عقده ای هستید.

اگر فمنیست باشید و بر و رویی هم نداشته باشید که دیگر تکلیفتان معلوم است.

اگر فمنیست باشید و آشپزیتان خوب باشد، یا شوهرتان را دوست داشته باشید..یا قرتی باشید هم که حرف و عملتان یکی نیست!!!

اگر فمنیست باشید و آشپزی بلد نباشید،جدا شده باشید،سبیلتان دو تاش در امده باشد هم که تکلیفتان معلوم است…

به دیوار خانه پوستری زده ایم که جمله  روسیش را برایم معنی کردی: زنانی رها سوسیالیسم را میسازند.

گفتم:زنانی آزاد؟

گفتی: نه ..رها ! میدونی منظورم چیه؟رهایی با آزادی فرق داره..

فکر کردم  اره میدانم.یعنی ان چیزی که من نمی توانم باشم.یعنی آن چیزی که هرگز نبوده ام.هرگز هم نخواهم بود.یعنی نگران مزه غذا ، نگران حرف خانواده ها، نگران قضاوت در و همسایه، نگران دو تا موی اضافه سبیل ، نگران تکراری بودن لباسها، نگران تطبیق تصویر فمنیستم با تصویر زن ناز مامانی عاشق نباشم.نگران هیچ چیز نباشم.زنی باشم رها..نه زن آزادی که هستم .زنی رها.مثل پرنده ها شاید وبا یک گل سرخ میان لبهایم.. سوسیالیسم را بسازم…. زنی که  ازجایی خیلی دور میان رویاهایم دستهایش را به سمتم دراز کرده است .زنی رها که من نیستم زنی که میرود تا سوسیالیسم را بسازد.

یک پسر ، یک دختر

 

*وقتی پسرم احساس روزمرگی کرد برایش یک ماشین خریدم  جوان است دیگر.گاهی باید سفری برود.مهمانی ای…

وقتی دخترم از زندگیش احساس روزمرگی کرد فهمیدم کم کم وفتش است که پولی را که برای جهازش گذاشته بودم کنار خرج کنم.برایش جهاز بخرم که برود خانه بخت…

*وقتی هر دو به من گفتند که میخواهند از ایران بروند به پسرم گفتم> این جامعه برای تو کوچک است.بالهایت را باز کن و بپر…

به دخترم اما گفتم:بیقراریت دلیل عصبی دارد.باید بروی مشاور..دکتر اعصاب.

البته حواسم بود که کسی نفهمد دخترم پیش مشاور یا دکتر میرود.

* وقتی پسرم عاشق هم کلاسیش شد خوشحال نشدم .راستش خوشم از دختره نمی امد.اما پسربود.غرور داشت.حرفش دو تا نمیشد.حالا رفتیم به امید خدا جلو ببینیم چی میشود.بالاخره علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.دلش خواسته یکی را حالا ما هم نه نیاوریم هی.

 وقتی دخترم عاشق همکلاسیش شد داشتم از خجالت میمردم.میترسیدم آبروی خانوادگیمان را بر باد بدهد.باید تا دیر نشده بود فکری میکردم.ازعشق و عاشقی کی خیر دیده که دختر من دومیش باشد؟ازدواج باید با عقل و منطق باشد.پسره دانشجوی یک لا قبا شوهر نمیشود برایش.همین امروز به خواهرم میگویم ان خواستگارهایی که وقت خواسته بودند را ردیف کند.بلکه این را دید ان از چشمش افتاد.

*وقتی هر دو ازدواج کردند توی عروسی پسرم گریه کردم.احساس کردم پسرم را از دستم در اورده اند…

توی عروسی دخترم هم گریه کردم.اما راستش بیشتر برای اینکه فکر نکنند دارم دخترم را همینجوری میدهم برود.

*وقتی هیچکدام تحمل زندگی مشترک را نیاوردند و خواستند جدا بشوند …

به پسرم  گفتم>چیزی که زیاد است زن..که خوب کاری میکند جدا میشود و که اصلا بد کاری کرده خودش را گیر انداخته است.باید برود دنبال رویاهایش و که هنوز جوان است و…

به دخترم  گفتم > خوب فکر هایش را بکند..که به این سادگی جدا نشود که زندگیش را خراب نکند.که باید ادم زندگی مشترک را بسازد.. که همه ما زن ها سختی کشیده ایم و ادم با یک مشکل جا نمیزند.

*وقتی پسرم  در کارش پیشرفت کرد و رئیس قسمت شد بهش افتخار کردم حس کردم  کارش عالی است…که لیاقتش را داشته و که حالا ان بخش به نهایت بهره وری میرسد.دیگر تمام شد.راهش باز است تا ریاست اداره…

 وقتی دخترم در کارش پیشرفت کرد و رئیس قسمت شد هم بهش افتخار کردم.اما راستش ته دلم فکر کردم  حتما با رئیسش روی هم ریخته…یا شاید هم انتقام ازدواج ناموفقش را از کارش میگیرد….بعد هم ر استش نمی دانستم که اصلا این توانایی را دارد که بخش را داره کند یانه..به خاطر خودش.دلم نمی خواهد بیرونش کنند ودوباره ضربه بخورد.

*دو باره  هر دو میخواهند از ایران بروند >به پسرم میگویم  برود  که تجربه چیز های جدید ارزشش را دارد..که چیزی برای از دست دادن وجود ندارد و که تجربه های نو به خطراتی که دارند می ارزند…. که هنوز جوان است و دنیا مقابلش…

به دخترم هم میگویم  معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارش باشد.که  به همین حد اقل ها بچسبد. که حالا که کار دارد و خانه و زندگی تا جوان است باید به فکر پیری و اینده و تنهایی باشد.باید یک سر و سامانی به زندگیش بدهد.

…..

پسرم از ایران رفت.دخترم هم.دخترم دیگر به من تلفون نمیکند.بعد از اینهمه کار که برایش کرده ام حالا فکر میکند که من زندگیش را به باد داده ام…پسرم چند روز یکبار تلفون میکند …میگوید خیلی چیز ها را به من مدیون است.از اول هم پسرم حق شناس تر از دخترم بودحالا اگر می زدمش ..اگر پدرش را در میاوردم یک چیزی اما با من چرا چپ افتاده که هیچوقت بینشان هیچ فرقی نگذاشتم.هر کاری برای این یکی کردم برای آن یکی هم کردم.اما هر چی این پسر قدر میداند این دختر نمی داند.البته…گفتم که طفلکی دخترم گناهی هم ندارد.مشکل عصبی دارد.باید برود دکتر…یا شاید هم مشاور.

مهمانی زنانه..آنهم منزل خواهر شوهر!

وقتی خواهرت میگوید تو را با خودم نبرم و مهمانی زنانه است یک دفعه دلم میخواهد بهانه بیاورم . مانده ام بین محبت به خواهرت و نفرتم از مهمانی های زنانه. تمام روز قبل از مهمانی را کلافه ام .وقتی تصور میکنم که دورتا دور سالن خانه خواهرت زنها با موهای مش کرده نشسته اند با یک عالمه طلا، با لباس های مشکی که لابد پر از منجوق است و منتظر اینند که  دختر زرنگی  که معلوم نیست » تو »  را چه جادو جنبلی کرده بیاید تا درباره اش قضوت کنند احساس خفگی میکنم. قضاوت هایشان را هم از بر بودم.وزن طلاهایم حتما کم بود . قدم کوتاه…موهای ابیم نشان میداد که عجیب و غریبم وشاید هم خراب …نظر به اینکه عقد هم نکرده بودم….لباس یاسی نخیم یقه اش لابد زیادی باز است مثل همیشه و ان گل سینه جنبش زنانی بی ربط که به همه لباس هایم وصل میکنم  افضاح ترش میکند … و پاهای بی جوراب . سعی  میکنم  حد اقل کمی ارایش کنم که پسنیده بشوم.درست است که مدرنم..مثلا روشنفکرم…فمنیستم….اما بالاخره دلم نمیخواهد همه توی فامیل بگویند: حیف این پسره…این دختره مگه چی داره که این رو تور کرده؟

..با خودم جنگیدم. سخت بود ادم نقش عروس گله را بازی کند و سر اعتقاداتش هم بماند.سخت است شانه بالا انداختن برای قضاوت هایی که میدانی برای طرفت مهم میشوند.الان هم که نباشند یکروزی چند سال دیگر بر میگردد و بهشان فکر میکند.نمیخواستم گزک دست کسی بدهم.  با خودم غر می زدم : البته معلوم است  با اولین خنده قاه قاهی که سر بدهم همه لبخند های ملیح قبلیم بر باد رفته است. و چون نمیتوانم جلوی غش غش خنده هایم را بگیرم قضاوت زنهای طلا اویزان کرده فامیل معلوم است.حد اقل بگذار سر وو ضعم مرتب باشد.

 اصلا چه بلایی سر خواهرت امده بود که افتاده بود توی خط مهمانی زنانه؟ بعد از اینهمه وقت که میشناختمش ومی دیدم که میجنگد برای روزمره نشدن ،یکدفعه چرا واداده بود؟مهمانی زنانه برای چی؟به همه اینها وحشت را هم اضافه کن…اگر خواهرت از من توقع داشته باشد توی همه مهمانی های زنانه اش شرکت  کنم چه جورباید نروم؟ انهم خواهری که برایت اینقدر مهم است و قضاوتش در باره من حتما روی تو تاثیر دارد.نکند اولین مهمانی را که بروم مجبور بشوم در زنجیر بی پایا نی از مهمانی ها شرکت کنم که در ان زنهای عرق کرده پودر زده میخواهند راجع به من قضاوت کنند؟… نکند هی مجبور بشوم ختم انعام و سفره فلان بروم …؟

لباسم را پوشیدم و تا توانستم ارایشم را طول دادم.خواهرت از عصر دعوتم کرده بود….ساعت هشت بود و هنوز داشتم لبس میپوشیدم.امیدوار بودم وسط شلوغی زنها متوجه غیبت من نشود.هر چه دیرتر میرسیدم بهتر بود.کمتر مجبور بودم لبخند بزنم…کمتر مجبور بودم نگاه هایی را تحمل کنم که میدانستم دارند من را قضاوت میکنند….

صدای زنگ موبایل از این فکر ها بیرونم اورد.خواهرت بود:

– کجایی؟

( وانمود کردم نمیدانسته ام از عصر دعوتم کرده) – ای وای! خیلی دیر کردم؟مهمونی شروع شده؟

……………

 نیم ساعت بعد انجا بودم.و داشتم برای خواهرت تمام درگیری های ذهنیم را تعریف میکردم. مریم مداد سبز و مهسای ماه رقصان(خواهرت) از خنده روده بر شده بودند.مهمانی زنانه که خواهرت به کار برده بود یعنی خودمان سه نفر من و مریم و مهسا …که بدون مزاحمت مردها بنشینیم به حرف زدن و مجبور نباشد تدارک چندانی ببیند و چند جور غذا بپزد…خواهرت با تعجب از من پرسید که چطور من فکر کرده ام او ممکن است مهمانی زنانه با این ویژگیهایی که من تصور کرده ام برگزار کند؟…

(راستش بعدا که زنها دیگری از خانواده ات را هم شناختم فهمیدم تصویرم چرا به نظر خواهرت اینقدر غیر عادی رسیده بود… عمرا از خانواده شما مهمانی زنهای ودر زده پولک دوزی شده غیبت کن در نمی امد…)

بعضی وقتها کلمات میتواند چه سوء تفاهم هایی برقرار کند ! اما خوبی قضیه به این بود که حد اقل به قول بچه ها یکبار موفق شده بودند من را با قیافه خوشگل ببینند!

پیشین ورودی‌های دیرین