راستش میبینم که خیلی جاها همینجوری مطلب ادم را چاپ میکنند و به روی خودشان هم نمی آورند..یک وقتهایی از این ای میل هایی که ملت برای همه میفرستند(و من معمولا نخوانده دیلیتشان میکنم) دستت میرسد و میبینی یکی از مطلب های خودت است!!!!
اما مساله این نیست.میخواهم به مطلب دزدی خودم اعتراف کنم.
راستش من توی ادبیات خیلی ادعایم میشود.خدایی هم قلم بدی ندارم ..حد اقل سالهاست از قلمم نان خورده ام و هنوز نمرده ام از گرسنگی ..(کسانی که میخواهند کامنت بگذارند که من از خودم متشکرم وقتشان را تلف نکنند.هر کسی دو تا پست این وبلاگ را بخواند میداند من از خودم متشکرم !)
اهان گفتم میخواهم به مطلب دزدیم اعتراف کنم… دسکنستروکتیویستها (فارسیش چی میشود؟ ضد ساختارگراها؟ نه! فکر کنم فرا ساختارگراها )اعتقاد دارند که مطلب وقتی نوشته شد برای خودش یک زندگی جدا پیدا میکند.چون هر کسی که آن را میخواند یک تعبیری دارد ازش یعنی هر خوانش یک نوشته ، یک روایت جدید تولید میکند.من کلا باهاشان موافق نیستم.یعنی اگر باهاشان موافق باشم مساله اخلاقیاتدر ترجمه و نوشتن یکجورهایی بی معنی میشود .بگذریم …
یکروز که برای خودم توی فازهای فلسفی رفته بودم و مشغول بحث سیاسی با » تو » بودم در کمال ناباوری خودم جمله ای بسیار فلسفی از ذهنم تراوش کرد: قهر انقلابی بالاتر از قانون است…یا یه همچین چیزی…
» تو»، که معمولا از بحث با من کلافه میشود چون اعتقاد دارد که من ذهنم بی نظم است ، ناگهان گل از گلش شکفت و من از نگاه پر شوقش به خودم متوجه شدم که بالاخره فهمیده من چه موجود اندیشمندی بوده ام ..البته احساسم تا وقتی ادامه پیدا کرد ه پرسید: تو این کتاب لنین رو کی خوندی؟
– منظورت چیه؟
– همین جمله ای که گفتی مال لنینه…
– نه بابا! مال خودمه …از خودم گفتم ..کتاب لنین کدومه ؟!!
خاموش شدن برق شوق در چشمهای تو بهم فهماند که ان نگاه عاشقانه به لنین بوده نه به من …
خیلی بد بود که لنین با این همه دبدبه و کبکبه جمله ای را که من اختراع کرده بودم یک قرن قبل ازم بدزدد.خدا بهش نگفته بوده که این جمله جزو دیالوگ من است مگر؟
(فراساختارگراها که برای جمله ازل و ابد قائل نیستند!!!) پس من از لنین به خاطر دزدیدن جمله ام شکایت میکنم.
مورد دوم نوشته ی زنان رها و زنان ازاد بود که از قضا خودم خیلی ازش خوشم میاید.هفته پیش داشتم یکی از کارهای قدیمی فریدون تنکابنی را میخواندم ،برخوردم به یک مطلب شبیه به این … نظر به اینکه من توی نوجوانیم زیاد کارهای تنکابنی را خوانده ام معلوم بود جرقه این اثر ادبی کجا خورده است!!!باید از فریدون تنکابنی هم شکایت کنم که توی صف زده و مطلب من را سی سال قبل کپی کرده.
چند روز پیش هم نشسته بودم جلوی فیس بوک با یک حس غریب ..یک جمله به ذهنم رسید :دلم برای یک چیزی تنگ شده که نمی دونم چیه..جمله را آپ کردم و قریب یکروز بعد خواهرم نوشت که او هم چند وقت پیش همین حس را داشته و همین جمله را نوشته…
فکر کنم جمله خواهرم را خوانده بودم و ته ذهنم یکجایی مانده بود!!
راستش این مثال ها چند وقتی هست که ذهنم را مشغول کرده.چقدر از ما چیزهایی را مینویسیم یا میگوییم که دست اول هستند؟چقدر مطلب هایی که مینویسیم کپی هستند؟آیا اصلا اصالتی برای مطالب وجود دارد؟آیا اصلا کسی به عنوان اولین مولف معنا دارد..یا همانطور که فراساختارگراها میگویند مولف مرده است؟
* این مطلب مسلما یکی از درخشانترین مطالب وبلاگ من نیست.اما راستش نمی دانم چرا نوشتنم نمی آید