اسباب کشی

من به دلیل فیلتر شدن اینجا و اینکه اپ کردن وبلاگ از اینجا تقریبا برام غیر ممکن بود به آدرس

http://baryeto.blogfa.com/

نقل مکان کردم.فعلا.البته اگر بلاگفا خیال میکنه میتونه وبلاگم رو هپولی کنه کور خونده چون یه فایل پی دی ف از نوشته هام ذخیره میکنم و نگه میدارم .بنا بر این نگران نباشید.مرسی از همتون

ببین! آرامم

1.دو ماه قبل:

دیشب به تو  زنگ زدم همراه لیلا بود.لیلا گوشی را که گرفت گفت :الهی قربونت برم.دلم برات یه ذره شده…یک دفعه احساس کردم هیچ وقت هیچ کدام از دوستان اروپاییم بهم نگفته اند قربانت بروم.فکر کردم سالهاست هیچ کس را نداشته ام که باهاش درد دل کنم و با منطق راهنماییم کند.از وقتی امده ام توی دغدغه های دخترهایم شریک نشده ام.توی دفتر روزنامه یک دل سیر ننشسته ام به غیبت و غر زدن .توی راه پله روزنامه نبوده ام وقتی بسته شده .با دوستانم نرفته ام کافه فرانسه.مدتهاست که از قزل قلعه خرید نکرده ام.مدتهاست بعد از دو هفته به بابابزرگ و مامان بزرگ سر نزده ام و بابا بزرگ نگفته>من نمیشناسمت(یعنی اینقدر دیر به دیر میایی) و مامان بزرگ سرش جیغ نزده که اقا میرزا بچه کار داره…مدتهاست با دختر خاله ها به عکی ضایعمان روی دکور مادر بزرگ نخندیده ایم(وانگهی از چهار تا سه تایمان الان ایران نیستیم دیگر…)

دلم میخواهد برگردم ایران.

دلم میخواهد برگردم .دلم میخواهد همه هفته به بچه ها ای میل بزنم> متن هاتون رو تایپ کنید و بفرستید و هی بگویند حتما ..فردا…

دلم میخواهد برگردم ایران.قلب من ..کارم ..زندگیم انجاست توی آن سرزمینی که همه ازش فرار میکنند.

2.دیشب:از خانه هنر مندان که میایم بیرون میدانم میخواهم با زندگیم چکار کنم.نه اینکه تا به حال نمیدانستم.نه..همیشه میدانستم.سالهاست که میدانم…اما دیشب دوباره چیزی از جنس اطمینان قلبم را پر کرده است.توی تا کسی همانطور که یه سمت خانه لیلا و جادی میرویم به «تو» میگویم که مطمئنم میخواهم زندگیم را وقف نوشتن کنم.وقف کمک به زنهای دیگر برای حرف زدن از ممنوعیت ها…که میدانم کی هستم.چی هستم و میخواهم با زندگیم چکار کنم.که با خودم به صلح و آرامش رسیده ام.مرسی بچه هایی که آمدید.مرسی همه شماهایی که هستید..که با بودنتان مبارزه میکنید و به من امید میدهید که جهان دیگری ممکن است و که مبارزه کردن هر چقدر هم کوچک…ارزش دارد.اگر همراهی هایتان نبود دوام نمی اوردم.مطمئن باشید.

وقتی میرسم خانه جادی و لیلا..وسط هیر و ویری  که لیلا فرصتی پیدا میکند که کنارم بنشیند هم همین را بهم میگوید. میگوید توی این دو سال از خودم مطمئن شده ام.مثل ادمی هستم که راهش را میداند.که با خودش مشکلی ندارد.دیگر مثل ان دختر قدیم دور خودم نمیچرخم…

این برای من که همیشه به لیلا  توی زندگیم به عنوان وزنه تعادل نگاه میکنم  خبر خوبیست.اینکه توی من این ته نشین شدن و به آرامش رسیدن را میشود دید..اینکه این کولی کوچک نا مطمئن دارد زنی بالغ میشود که کولی بودن را انتخاب کرده به اختیار و نه به جبر مطمئن ترم میکند که راهم درست است…حالم خوبست.جای من همینجاست.میان جامعه ای که ساختار هایش جایی بهم نمیدهند…جای من اما همینجاست.میدانم ..بر میگردم ایران.. تا روزی که به زور از اینجا بیرونم کنند همینجا میمانم.همینجا به مبارزه کوچکم ادامه میدهم…لبریزم…مرسی بچه ها…

اروتیسم

love snov

من یک اشکال عمده دارم .هم به عنوان فعال اجتماعی و بیشتر به عنوان منتقد ومترجم…  گمانم این از آن اشکال هایی باشد که بر می گردد به خانواده ..نه این مقصر باشند..نه… خودشان هم قربانی شده اند…دور و بر من پر از زن هایی است که در حرکت به سمت مدرن بودن زن بودن را فراموش کرده اند.یعنی  درست است خیلی با زنهای معمولی جامعه فرق دارند…اما این تفاوتشان فقط بر نمی گردد به اینکه سنت میشکنند و کار خانه را وظیفه زن نمیانند و مهریه نمیگیرند و با عشق ازدواج میکنند و جاه طلب هستند و …در راه مدرن شدن..زن های دور و بر من  زن بودن را فراموش کرده اند .نه اینکه موی کوتاه بد باشد یا شلوار پوشیدن بد باشد برای زن..اما وقتی این چیز ها هم مثل موی بلند و دامن قالبی بشود..وقتی دیگر سلیقه شخصی نداشته باشی..وقتی فکر کنی هر ابراز عشقی  ابراز حقارت است..وقتی بی نیازی را با ان کردن مرد ها اشتباه بگیری ..با اینکه همه اش بهشان بتوپی و ادم حسابشا ن نکنی و … وقتی حتی یکبار هم به فکرت نرسد که یک اس ام اس عاشقانه بفرستی..وقتی یک بار هم دلت نخواهد جذاب باشی…یا یک بار هم وقتی از راه میرسد نروی جلوی در به استقبالش نبوسیش …آره زن های نسل قبل من این طوری هستند.توی خانواده ما  همه نوع ابراز محبت اعم از بوس..بغل..گفتن دوستت دارم..غذا کشیدن برای هم..صدا کردن هم به اسم های محبت امیز و …کار های زشت و مربوط به اتاق خواب شمرده میشوند.راستش بعضی وقت ها شک میکنم به اینکه ما نسل سوم خانواده به همان شیوه متداول تولید شده باشیم!

خلاصه همه این معجون عجیب و غریب  خانواده و جامعه که هر کدام یکسری تصویر ها و یکسری ممنوعیت ها دارند واز بد حادثه این  تصویر ها وممنوعیت ها هم با هم تناقض دارند در من ویژگی خاصی به وجود آورده .اینکه نمیتوانم هیچ نوع مطلب اروتیکی بنویسم.توی کارگاه هم راجع به همه چیز صحبت می کردیم جز راجع به این محدوده .جالب اینست که در زندگی شخصیم هیچ مشکلی از این دست ندارم…انواع و اقسام فوبیا هایی که مخصوص دختران جامعه ماست از کنار من هم انگار نگذشته است…اما خواننده های دائمی وبلاگ میدانند که من هیچوقت در نوشتن نامه های عاشقانه از بوسه  انور تر نمی روم.نمیتوانم بروم.من نمیتوانم هیچ روایت اروتیکی بنویسم و مسخره اینست که  از خواندن روایت های اروتیک هم  خوشم نمی آید.خیلی ضعف عمده ایست برای ادمی که نقد ادبی مینویسد… میدانم که خیلی از ماها این مشکل را داریم…مشکل من در اینست که نمیتوانم بین تصویر های داستا ن های روشنفکری و وبلاگ های انچنانی تفاوتی بیابم. وقتی صحنه اروتیک رمان شروع میشود من شروع میکنم از خط ها فرار کردن..  همیشه از زیر مواجه شدن با این نوع نوشته در رفته ام ..تا الان… کتاب اوریل سرخ  را که ترجمه میکردم تمام شده .سیصدو اندی صفحه را ترجمه کرده ام ..پنج صفحه مانده که توصیف یک رابطه جسمی است ومن نمیتوانم ان را ترجمه کنم.به خودم میگویم:این که حذف میشه توارشاد..بی خیال شو..

به  نویسنده و کاراکتر های اثر فحش میدهم ..اما فایده ای ندارد.اینبار مشکل زنده جلوی چشمم ایستاده است و من تصمیم ندارم تا حلش نکرده ام کتاب را به انتشارات بدهم…نمیدانم … این روز ها خیلی چالش عمده ای شده برام.امروز موقع قدم زدن عصر گاهی انچانان درگیر مساله بودم که یک خانم پیر توی خیابان بهم گفت:چه بدو بدو یی میکنی دختر جان! متوجه شدم که کله ام یم متر جلوتر از پاهایم میرود و پاهایم دنبال سرم کشیده میشوند… گفتم این را بنویسم مثل همیشه… نمیدانم چرا..

داستان عاشقانه من و آقا مهدی در قطار….

کوپه را با یک خانوم پیر یزدی شریک شده بودیم.یک خانوم مسن یزدی.نه که حالا یزدی بودنش مهم باشد.همینطوری یادم امد..نه یعنی وقتی پست قطار را نوشتم خواهر کوچکه یادم اورد …کوپه خواهران را با خانومه شریک شده بودیم.داشتیم از بندر عباس برمیگشتیم.رفته بودیم هوار شده بودیم سر برادر یکیمان که انجا کار میکرد.هر چه داشت خورده بودیم..با ماشین برده بود مارا گردانده بود…توی همه جزییات زندگیش فضولی کرده بودیم و حالا داشتیم بر میگشتیم تهران با قطار.خانم یزدی یک کمی ماها را نگاه کرد ..با تعجب..با ترس شاید …دندان من شکسته بود.از تخت بالایی پایین نمیامدم ..میخواستم برسم تهران بدوم بروم روکش دندانم را عوض کنم و عمرا کسی نمیتوانست من را از ان بالا با آن قیافه پایین بیاورد.حرف هم که میخواستم بزنم دهنم را باز نمیکردم. ..

اقا مهدی بیرون کوپه ایستاده بود .جا نداشت . مادر و پسر دو تایی با یک بلیط سوار شده بودند که یزد که مادر پیاده میشد پسر جایش بنشیند . خانم یزدی میخواست اقا مهدی بیاید توی کوپه ور دل ما بنشیند..گمانم بلکه یکیمان را پسند کند. سر سختانه مقاومت کردیم.البته اگر مادر محمد رضا گلزار بود موافقت میکردیم پسرش بیاید توی کوپه..اما با آقا مهدی نه.کوپه خواهران گرفته بودیم که بی حجاب باشیم و بگوییم و بخندیم.همین مانده بود اقا مهدی با شلوار پیله دار بیاید و توی خواب تماشایمان کند و یکیمان را برای ازدواج انتخاب کند.البته بگذریم که اقا مهدی سن فرزندمان را داشت ..منتهی دخترهایی مثل ما همیشه جوان میزنند .مادره گمانم نفهمیده بود ما شیرین هر کداممان بیست و پنج شش سال را داریم…جزییات برگشت را یادم نیست.اما یادم است که من در همان اولین نظر از لیست مادره حذف شدم: خیلی قرشمالی!

توی لغت نامه دهخدا قرشمال را معنی کرده اند :بی حیا..بی شرم…(مجازا)

چندان عجیب نیست که دختری که تمام مدت مثل میمون از تخت بالایی اویزان باشد و همه اش بگوید و بخندد مناسب اقا مهدی نباشد…

یادم نیست اخر چی شد.میدانم که اقا مهدی اخر تو کوپه اقایان یه جا پیدا کرد و از پشت در رفت.مادرش هم یزد پیاده شد و رفت سراغ زندگیش …ما  چهار تا دختر هم سرمان بی کلاه ماند و بی سرور…فقط نمیدانم مادر اقا مهدی بالاخره جز من که قرشمال بودم کس دیگری را توی جمع پسندیده بود یا نه …و نمیدانم الان بالاخره مادر اقا مهدی برای پسرش یک زن نجیب گیر اورده یا نه …نمیدانم اقا مهدی کجاست چکار میکند …

میدانم که از ما چهار تا  دختری که توی کوپه بودند سه تایمان هنوز مجردیم …

اما قضیه آقا مهدی و مادرش نبود..خواستم بگم قطار های ایران هم اینجوریست…

من کتابم را جا میگذارم ..اما…

داشتم فکر میکردم این کمپین  کتاب در گردش چقدر برنامه خوبی است…دلم میخواهد برگردم تهران.توی خانه هنرمندان ..یا جایی مثل آن یکی از کتابهایم را جا بگذارم.دلم میخواهد توی یک ماهی که هستم چند تا کتاب جا بگذارم. نمیدانم چیزی از این کمپین شنیده اید یا نه…کتاب را میخوانی ان را جایی میگذاری…نفر بعدی کتاب را میخواند و آن را میگذارد..که یک نفر دیگر پیدایش کند.اول کتاب باید بنویسی که کتاب مال این کمپین کتاب در گردش است و بگویی که کتاب را بعد از خواندن جایی رها کنند هر کسی هم تاریخ خواندن کتاب و محل را اضافه میکند که یک آماری وجود داشته باشد از اینه آن کتابه چقدر خوانده شده … بعد طبق معمول میتوانید حدس بزنید که با خودم نشستم فکر کردم توی ایران این کمپین چه شکلی خواهد بود و کجا میشود جا گذاشت کتاب را .آنوقت به فکرم رسید اولین مشکل اینست که .. مردم ما با این علاقه ای که به انبار کردن و داشتن و مالکیت چیز ها دارند عمرا نمیتوانند کتابی را که بابتش پول داده اند جایی جا بگذارند.همچین چسبیده ایم به داراییهای اندکمان که عمرا حاضر نیستیم چیزی را جایی بگذاریم …بعد هم اگر کتابی را پیدا کنند محال است بعد از خواندن ان را جایی بگذارند …مگر اینکه حس کنند بلای اسمانی به سرشان نازل میشود.فقط خرافات است که میتواند این کمپین را در ایران نجات دهد!..دیده اید این ایمیل هایی را که برایتان میرسد؟اگر این ایمیل را برای 20 نفر فوروارد نکنی بد بخت میشوی؟ بعضی وقتها تعجب میکنم وقتی ماتریالیست ترین دوستها این ها را برایم فوروارد میکنند که بلای آسمانی به سرشان نازل نشود.. اما به هر حال کار میکند…با اکثر آدم ها کار میکند.برای همین میتوانید اول کتاب همین را بنویسید.بلکه به زور خرافات یک حرکت مدرن جا بیفتد.دلم میخواهد کتابم را جا بگذارم.اما دلم میخواهد یک کتاب هم پیدا کنم..یک چیزی که نخوانده باشم.انوقت میخوانمش ..تویش تاریخ اتمام خواندن را مینویسم و باز جا میگذارمش جایی .ممکن است؟فکر میکنم به لذت شریک شدن کتابهایم با دیگران..به اینکه کسی کتابم را یدا کند که وبلاگم را میخواند و بگوید:ا…این کتاب رو جیران جا گذاشته و حس کند که من در دنیایا واقعی..بیرون این کامپیوتر هم وجود دارم و من هی قند توی دلم آب بود که یکی از شماها کتاب را پیدا میکنید و … اما واقعا کجا میشود جاگذاشت کتاب را؟روی نیمکت یا چمن های پارک که کارگر های مهربان و زحمتکش می اندازندش سطل اشغال…روی میز کافه هم که میشود جزو اموال کافه..عمرا کافه ای ها بگذارند چیزی از ان کافه بیرون برود. … جاهای دیگر هم آدم میترسد دوربین مخفی باشد..یا مثلا یک شوخی بی مزه..یا یکی اندماغ مالیده باشد به کتاب …یا..یا..یا… دلم میخواهد کتابم را جا بگذارم…اما واقعا چرا همه چیز توی ایران اینقدر هجو است؟یک محل خوب برای جا گذاشتن کتاب سراغ ندارید؟

*راستی کسی پایه هست  این کمپین رو راه بندازیم؟

لنین ،تنکابنی و خواهرم …

راستش میبینم که خیلی جاها  همینجوری مطلب ادم را چاپ میکنند و به روی خودشان هم نمی آورند..یک وقتهایی از این ای میل هایی که ملت برای همه میفرستند(و من معمولا نخوانده دیلیتشان میکنم) دستت میرسد و میبینی یکی از مطلب های خودت است!!!!

اما مساله این نیست.میخواهم به مطلب دزدی خودم اعتراف کنم.

راستش من توی ادبیات خیلی ادعایم میشود.خدایی هم قلم بدی ندارم ..حد اقل سالهاست از قلمم نان خورده ام و هنوز نمرده ام از گرسنگی ..(کسانی که  میخواهند کامنت بگذارند که من از خودم متشکرم وقتشان را تلف نکنند.هر کسی دو تا پست این وبلاگ را بخواند میداند من از خودم متشکرم !)

اهان گفتم میخواهم به مطلب دزدیم اعتراف کنم… دسکنستروکتیویستها (فارسیش چی میشود؟  ضد ساختارگراها؟ نه! فکر کنم فرا ساختارگراها )اعتقاد دارند که مطلب وقتی نوشته شد برای خودش یک زندگی جدا پیدا میکند.چون هر کسی که آن را میخواند یک تعبیری دارد ازش یعنی هر خوانش یک نوشته ، یک روایت جدید تولید میکند.من کلا باهاشان موافق نیستم.یعنی اگر باهاشان موافق باشم مساله اخلاقیاتدر ترجمه و نوشتن یکجورهایی بی معنی میشود  .بگذریم …

یکروز که برای خودم توی فازهای فلسفی رفته بودم و مشغول بحث سیاسی با » تو » بودم  در کمال ناباوری خودم جمله ای بسیار فلسفی از ذهنم تراوش کرد: قهر انقلابی بالاتر از قانون است…یا یه همچین چیزی…

» تو»، که معمولا از بحث با من کلافه میشود چون اعتقاد دارد که من ذهنم بی نظم است ، ناگهان گل از گلش شکفت و من از نگاه پر شوقش به خودم متوجه شدم که بالاخره فهمیده من چه موجود اندیشمندی بوده ام ..البته احساسم تا وقتی ادامه پیدا کرد ه پرسید: تو این کتاب لنین رو کی خوندی؟

– منظورت چیه؟

– همین جمله ای که گفتی مال لنینه…

– نه بابا! مال خودمه …از خودم گفتم ..کتاب لنین کدومه ؟!!

خاموش شدن برق شوق در چشمهای تو بهم فهماند که ان نگاه عاشقانه به لنین بوده نه به من …

خیلی بد بود که لنین با این همه دبدبه و کبکبه جمله ای را که من اختراع کرده بودم یک قرن قبل ازم بدزدد.خدا بهش نگفته بوده که این جمله جزو دیالوگ من است مگر؟

(فراساختارگراها که برای جمله ازل و ابد قائل نیستند!!!) پس من از لنین به خاطر دزدیدن جمله ام شکایت میکنم.

مورد دوم نوشته ی زنان رها و زنان ازاد بود که از قضا خودم خیلی ازش خوشم میاید.هفته پیش داشتم  یکی از کارهای قدیمی فریدون تنکابنی را میخواندم ،برخوردم به یک مطلب شبیه به این … نظر به اینکه من توی نوجوانیم زیاد کارهای تنکابنی را خوانده ام معلوم بود جرقه این اثر ادبی کجا خورده است!!!باید از فریدون تنکابنی هم شکایت کنم که توی صف زده و مطلب من را سی سال قبل کپی کرده.

چند روز پیش هم نشسته بودم جلوی فیس بوک با یک حس غریب ..یک جمله به ذهنم رسید :دلم برای یک چیزی تنگ شده که نمی دونم چیه..جمله را آپ کردم و قریب یکروز بعد خواهرم نوشت که او هم چند وقت پیش همین حس را داشته و همین جمله را نوشته…

فکر کنم جمله خواهرم را خوانده بودم و ته ذهنم یکجایی مانده بود!!

راستش این مثال ها چند وقتی هست که ذهنم را مشغول کرده.چقدر از ما چیزهایی را مینویسیم یا میگوییم که دست اول هستند؟چقدر مطلب هایی که مینویسیم کپی هستند؟آیا اصلا اصالتی برای مطالب وجود دارد؟آیا اصلا کسی به عنوان  اولین مولف معنا دارد..یا همانطور که فراساختارگراها میگویند مولف مرده است؟

* این مطلب مسلما یکی از درخشانترین مطالب وبلاگ من نیست.اما راستش نمی دانم چرا نوشتنم نمی آید

پیشین ورودی‌های دیرین