داستان عاشقانه من و آقا مهدی در قطار….

کوپه را با یک خانوم پیر یزدی شریک شده بودیم.یک خانوم مسن یزدی.نه که حالا یزدی بودنش مهم باشد.همینطوری یادم امد..نه یعنی وقتی پست قطار را نوشتم خواهر کوچکه یادم اورد …کوپه خواهران را با خانومه شریک شده بودیم.داشتیم از بندر عباس برمیگشتیم.رفته بودیم هوار شده بودیم سر برادر یکیمان که انجا کار میکرد.هر چه داشت خورده بودیم..با ماشین برده بود مارا گردانده بود…توی همه جزییات زندگیش فضولی کرده بودیم و حالا داشتیم بر میگشتیم تهران با قطار.خانم یزدی یک کمی ماها را نگاه کرد ..با تعجب..با ترس شاید …دندان من شکسته بود.از تخت بالایی پایین نمیامدم ..میخواستم برسم تهران بدوم بروم روکش دندانم را عوض کنم و عمرا کسی نمیتوانست من را از ان بالا با آن قیافه پایین بیاورد.حرف هم که میخواستم بزنم دهنم را باز نمیکردم. ..

اقا مهدی بیرون کوپه ایستاده بود .جا نداشت . مادر و پسر دو تایی با یک بلیط سوار شده بودند که یزد که مادر پیاده میشد پسر جایش بنشیند . خانم یزدی میخواست اقا مهدی بیاید توی کوپه ور دل ما بنشیند..گمانم بلکه یکیمان را پسند کند. سر سختانه مقاومت کردیم.البته اگر مادر محمد رضا گلزار بود موافقت میکردیم پسرش بیاید توی کوپه..اما با آقا مهدی نه.کوپه خواهران گرفته بودیم که بی حجاب باشیم و بگوییم و بخندیم.همین مانده بود اقا مهدی با شلوار پیله دار بیاید و توی خواب تماشایمان کند و یکیمان را برای ازدواج انتخاب کند.البته بگذریم که اقا مهدی سن فرزندمان را داشت ..منتهی دخترهایی مثل ما همیشه جوان میزنند .مادره گمانم نفهمیده بود ما شیرین هر کداممان بیست و پنج شش سال را داریم…جزییات برگشت را یادم نیست.اما یادم است که من در همان اولین نظر از لیست مادره حذف شدم: خیلی قرشمالی!

توی لغت نامه دهخدا قرشمال را معنی کرده اند :بی حیا..بی شرم…(مجازا)

چندان عجیب نیست که دختری که تمام مدت مثل میمون از تخت بالایی اویزان باشد و همه اش بگوید و بخندد مناسب اقا مهدی نباشد…

یادم نیست اخر چی شد.میدانم که اقا مهدی اخر تو کوپه اقایان یه جا پیدا کرد و از پشت در رفت.مادرش هم یزد پیاده شد و رفت سراغ زندگیش …ما  چهار تا دختر هم سرمان بی کلاه ماند و بی سرور…فقط نمیدانم مادر اقا مهدی بالاخره جز من که قرشمال بودم کس دیگری را توی جمع پسندیده بود یا نه …و نمیدانم الان بالاخره مادر اقا مهدی برای پسرش یک زن نجیب گیر اورده یا نه …نمیدانم اقا مهدی کجاست چکار میکند …

میدانم که از ما چهار تا  دختری که توی کوپه بودند سه تایمان هنوز مجردیم …

اما قضیه آقا مهدی و مادرش نبود..خواستم بگم قطار های ایران هم اینجوریست…

4 دیدگاه (+مال خودتان را بیافزایید؟)

  1. سیاوش
    ژانویه 03, 2011 @ 00:59:17

    تازه ازخواب بیدارشده بودم توی قطارمشهدبودم ؛که متوجه شدم خانم واقایی که توی کوپه من بودندنیستندودوتادخترخوشگل جاشون روبرویم نشستند؛خودموبه بی خیالی زدم ولی یکی ازدختراباخوشحالی نیگاهم کردودوستش گفت ؛سروناز؛؛سیاوشه ؛ها؛وای دوستش هم گفت اره خودشه ؛؛ودقایقی بعدتمام دخترای قطاردم کوپه ماایستاده بودندوهمشون باالتماس میگفتنداقاسیاوش یه امضا؛یکیش میگفت ؛باورنمیکنم خودشه وبعدهمه باهم یکصدامیخواندند؛؛هی هی ریپل وریپو؛؛سیاوش جونم ؛سیاوش عزیزم ؛ی؛سیاوش خوشگلم ؛سیاوش نازمن ؛یه بوس میدی ؛نه نه ؛هی هی ؛خوش تیپی هم برام دردسر شده

  2. سارا
    اکتبر 29, 2010 @ 21:25:05

    سلام
    من و بلاگ شما را خیلی دوست دارم و اکثر مطالب شما را میخوانم
    ما تقریبا این کار را در ایران در حال انجام هستیم و از دانشگاه تهران شروع کردیم در دانشکده علوم اجتماعی
    خوشحالم از اشناییتون
    شاد و موفق
    سارا

  3. Karen
    اکتبر 27, 2010 @ 17:32:00

    Che titre bahali !
    Yejooraee gool khordam 😀

  4. سحر
    اکتبر 27, 2010 @ 14:22:49

    سلام یاد مسافرت مشهدمون افتادم. یادته از قطار جا موندیم و بعدش به چه مشقتی خودمون رو بهش رسوندیم. ساک خاله آذر یادته که راحت جنازه یه آدم توش جا می شد؟ از همون لحظه سوار شدن کاملاً خودمون رو به بقیه نشون دادیم که چه موجودات عجیبی هستیم. یادش بخیر

بیان دیدگاه