همسایه اند توی راهروی دراز خوابگاهی که صلیب سرخ بهشان داده ..یکیشان بچه دارد.. ان یکی امده دنبال یک زندگی بهتر..زندگی بهتر که ندارند هیچ کدامشان .وضع همانیست که توی کشور های خودشان بوده.ان که بچه دارد میخواهد بماند.آن یکی می خواهد برگردد پیش پسری که اسمش از بچگی رویش بوده.هر چه باشد سقفی است بالای سرش.از این تک اتاقی که توی مجتمع اشتراکی بهش داده که بهتر است.تازه تکلیفش را هم که معلوم نمیکنند کاغذ هایی که هیچ چیز ازشان نمی فهمد و این مامور از دماغ فیل افتاده که زبانش را بلد است اما انقدر افاده دارد که دختر رویش نمی شود هیچ وقت چیزی ازش بپرسد.ان یکی باز بچه اش را دارد.و شوهرش را که گرچه و قت و بی وقت از سفر های طولانی جاده می آید.حد اقل همزبانی دارد… کسی که دلش بهش خوش باشد. گاهی عصر ها اگر بچه و کار خانه بگذارد مینشینند توی آشپزخانه اشتراکی به حرف زدن.حرف که نه..زبان هم را نمی فهمند . اما همان با هم نشستن و سبزی پاک کردن و سر تکان دادن به هم و همان لبخند ها بار غربت را کم میکند.ان که بچه دارد خیاطیش را بسته توی کشورش و امده .ان یکی شاگردی میکرده گاهی توی این ارایشگاه و آن آرایشگاه…هردو با یک رویا امده اند.هر دو یک غربت و یک دلتنگی و یک اشپز خانه را تقسیم میکنند.هر دو می دانند که هرگز اینجا کشورشان نخواهد بود.هرگز زبان یاد نخواهند گرفت و هرگز مبل های توی مجله ها را نخواهند داشت. برای همین این یکی میخواهد برگردد کشورش دنبال بختش بگردد و آن یکی میخواهد بماند همینجا تا بچه اش زندگی بهتری داشته باشد.اگر عصر ها یکیشان نیاید آشپزخانه ان یکی میرود دم اتاقش ببیند نکند مریض باشد… شده اند کس و کار هم توی بی کسی.همزبان هم توی بی همزبانی …این یکی میداند وقتی برود تنها چیزی که اینجا دلش برایش تنگ میشود عصر های آشپزخانه مشترک است با صدای جیغ پسر کوچولو ولبخند زنی که زبانش را نمیداند.
من و فرناز همینطور ها با هم دوست شده ایم .توی ایران فرناز یک دندانپزشک موفق بود و من یک فعال اجتماعی هیچکاره و همه کاره..هر دو مان همزمان آمدیم اینور آب ها به هوای زندگی بهتر…هر کدام یک طرف کره زمین .. تنهایی و بی همزبانی توی کشور هایی که توی این سالها هرگز سرزمینمان نشدند..غر غر ها و درد غربت را که به کس دیگر نمی توانستیم بگوییم…سر خوردگیهایمان را… چیز هایی که هرگز نتوانستیم اینجا جایگزین کنیم با هم شریک شدیم. من قدم به قدم بارداری فرناز رامریضی های فسقلی را..زبان باز کردنش را مهد کودک رفتنش را و تلاش فرناز را برای یافتن دوباره جایگاهش در این دنیای نو همراهی کرد ه ام و فرناز غر غرهایم …ناراحتی هایم از دست تو …درگیریهایم سر تز را با حوصله گوش داده است.شده ایم بخشی از زندگی هم. هیچ کداممان به زندگی اینور آب خو نگرفتیم.هیچ کداممان عطر بازار تجریش شب عید را فراموش نکردیم…شد ه ایم مثل ان دو تا زن که تصویرشان توی ذهنم است. امروز فکر کردم ما هم مثل ان زنها هستیم.اینترنت اشپزخانه مشترک ماست که گاه گاه تویش مینشینیم به وراجی کردن… من .. حالا که دارم دنبال بختم بر میگردم سرزمینم ..دلم برای عصر های پای تلفون با فرناز تنگ میشود .درست مثل آن دختر افریقایی توی خوابگاه صلیب سرخ که دلش برای زنی که حتی اسمش را هم نمیتواند درست تلفظ کند تنگ می شود