برای فرناز

همسایه اند توی راهروی دراز خوابگاهی که صلیب سرخ بهشان داده ..یکیشان بچه دارد.. ان یکی امده دنبال یک زندگی بهتر..زندگی بهتر که ندارند هیچ کدامشان .وضع همانیست که توی کشور های خودشان بوده.ان که بچه دارد میخواهد بماند.آن یکی می خواهد برگردد پیش پسری که اسمش از بچگی رویش بوده.هر چه باشد سقفی است بالای سرش.از این تک اتاقی که توی مجتمع اشتراکی بهش داده که بهتر است.تازه تکلیفش را هم که معلوم نمیکنند کاغذ هایی که هیچ چیز ازشان نمی فهمد و این مامور از دماغ فیل افتاده که زبانش را بلد است اما انقدر افاده دارد که دختر رویش نمی شود هیچ وقت چیزی ازش بپرسد.ان یکی باز بچه اش را دارد.و شوهرش را که گرچه و قت و بی وقت از سفر های طولانی جاده می آید.حد اقل همزبانی دارد… کسی که دلش بهش خوش باشد. گاهی عصر ها اگر بچه و کار خانه بگذارد مینشینند توی آشپزخانه اشتراکی به حرف زدن.حرف که نه..زبان هم را نمی فهمند . اما همان با هم نشستن و سبزی پاک کردن و سر تکان دادن به هم و همان لبخند ها بار غربت را کم میکند.ان که بچه دارد خیاطیش را بسته توی کشورش و امده .ان یکی شاگردی میکرده گاهی توی این ارایشگاه و آن آرایشگاه…هردو با یک رویا امده اند.هر دو یک غربت و یک دلتنگی و یک اشپز خانه را تقسیم میکنند.هر دو می دانند که هرگز اینجا کشورشان نخواهد بود.هرگز زبان یاد نخواهند گرفت و هرگز مبل های توی مجله ها را نخواهند داشت. برای همین این یکی میخواهد برگردد کشورش دنبال بختش بگردد و آن یکی میخواهد بماند همینجا تا بچه اش زندگی بهتری داشته باشد.اگر عصر ها یکیشان نیاید آشپزخانه ان یکی میرود دم اتاقش ببیند نکند مریض باشد… شده اند کس و کار هم توی بی کسی.همزبان هم توی بی همزبانی …این یکی میداند وقتی برود تنها چیزی که اینجا دلش برایش تنگ میشود عصر های آشپزخانه مشترک است با صدای جیغ پسر کوچولو ولبخند زنی که زبانش را نمیداند.

 من و فرناز همینطور ها با هم دوست شده ایم .توی ایران فرناز یک دندانپزشک موفق بود و من یک فعال اجتماعی هیچکاره و همه کاره..هر دو مان همزمان آمدیم اینور آب ها به هوای زندگی بهتر…هر کدام یک طرف کره زمین .. تنهایی و بی همزبانی توی کشور هایی که توی این سالها هرگز سرزمینمان نشدند..غر غر ها و درد غربت را که به کس دیگر نمی توانستیم بگوییم…سر خوردگیهایمان را… چیز هایی که هرگز نتوانستیم اینجا جایگزین کنیم با هم شریک شدیم. من قدم به قدم بارداری فرناز رامریضی های فسقلی را..زبان باز کردنش را مهد کودک رفتنش را و تلاش فرناز را برای یافتن دوباره جایگاهش در این دنیای نو همراهی کرد ه ام و فرناز غر غرهایم …ناراحتی هایم از دست تو …درگیریهایم سر تز را با حوصله گوش داده است.شده ایم بخشی از زندگی هم. هیچ کداممان به زندگی اینور آب خو نگرفتیم.هیچ کداممان عطر بازار تجریش شب عید را فراموش نکردیم…شد ه ایم مثل ان دو تا زن که تصویرشان توی ذهنم است. امروز فکر کردم ما هم مثل ان زنها هستیم.اینترنت اشپزخانه مشترک ماست که گاه گاه تویش مینشینیم به وراجی کردن… من .. حالا که دارم دنبال بختم بر میگردم سرزمینم ..دلم برای عصر های پای تلفون با فرناز تنگ میشود .درست مثل آن دختر افریقایی توی خوابگاه صلیب سرخ که دلش برای زنی که حتی اسمش را هم نمیتواند درست تلفظ کند تنگ می شود

درد دل های یک مترجم آثار ادبی

 

آدم وقتی کم سن و سال است و اسم ادم ها را توی روزنامه و یا روی جلد کتاب میبیند.بخصوص اگر تربیتی که دریافت کرده مدام به سمت «کسی شدن» نشانه رفته باشد. رویایش میشود اینکه اسمش یکروز روی یک کتاب یا پای مقاله چاپ بشود. آدم بزرگ میشود.مقاله چاپ میکند.اسمش شناخته میشود.کتاب چاپ میکند و بعد از یک مدت احساس میکند که یک چیزی یک جایی غلط است.شاید مشکل از همین بزرگ شدنه باشد.اینکه دیگر دیدن اسمت روی جلد کتاب معنایی ندارد برایت …نمیدانم.شاید هم زندگی توی اروپا بد عادتم کرده است.اما هر چه که هست یک مدت است دیگر دنیای ترجمه برایم جذابیت ندارد..نه !دنیای ترجمه فی نفسه جذابیت دارد..اما مترجم رمان بودن و سرو کله زدن با بنگاه های فرهنگی کلافه ام میکند.اینکه هیچ اتحادیه ی صنفی از ما مترجم ها حمایت نمی کند عصبانیم میکند. یک کار خوب را میگیری دستت …شش ماه عمرت را میگذاری.بعد انتشاراتی ترجمه افتضاح دختر خاله دانشگاه گوز اباد درس خوانده اش را که پر از غلط است به مال تو ترجیح میدهد.یا ترجمه تو را با یک منتی قبول میکنند انگار دارند لطف میکنند.چقدر فکر میکنید به مترجم پول میدهند ؟ 10 یا 12 درصد پشت جلد ضربدر تعداد.یعنی برای کتاب 500 صفحه ای که شما میخرید 5000 تومن ،پانصد هزار تومن به مترجم میدهند.کتاب پانصد صفحه ای در میاید صفحه ای هزار تومن. تقریبا برابر پولی که تایپیست میگیرد…برای همین مترجمی مطلقا پول تویش نیست.مترجمی ادبیات..البته …ادبیات خوب. خوب حالا که پول تویش نیست برای مترجم حد اقل احترام باشد.اما این هم نیست.کتاب را که خودشان گفته اند بیاور با یک منتی ازت میگیرند انگار لطفی به تو کرده اند. کتاب را میگذارند توی یک لیست برای اینکه ویراستار بخواند..مشکل اینجاست که ویراستار هیچی از زبان مبدا تو نمیداند.از سبک نویسنده هم لاجرم چیزی نمیتواند بفهمد.فارسی را میخواند و جاهایی که به نظرش میرسد…برای خودش بر میدارد عوض میکند….لحن نوشته را تهرانی می کند….زبان نوشته را روان میکند. بعد هر چه چانه میزنی دست بالایی ها که فقط به پولشان فکر میکنند و اینکه کتاب خوب بفروشد برایت بهانه میاورند.منتهی چون ما از همه دنیا در مکتب ترجمه عقبیم نمیدانند من که دارم دکترای ترجمه میگیرم در کتاب های مختلفی که جامعه ادبی 50 سال قبل اروپا و امریکا را توصیف میکنند به همین بهانه ها بر خورده ام.فکر میکنند با تیز هوشی دارند من را خر میکنند.من هم که چاره ای ندارم خر میشوم.یعنی وانمود میکنم خرم.بعد کتاب میرود ارشاد.انجا قیمه قورمه اش میکنند و پسش می دهند بعد از شش ماه..البته اگر لطف کنند.حالا اجازه صادر شده…پانصد تومن شما را نمیدانم میدهند یا نه …به هر حال اگر هم بدهند کلا یک ماشین لباسشویی هم نمیتوانید باهاش بخرید که وقت عزیزتان را به جای رخت شستن بگذارید برای ترجمه ….بعد یک طرح جلد افتضاح برایش انتخاب میکنند.بعد می فروشندش…..روی هر کتاب کلی سود میکنند.خودشان دو خط به خارجی نمیتوانند بخوانند..پول کار توی جیب آنها میرود.منتش را سر شما میگذارند. اسم و رسمش مال انتشارات فلان است که فقط کار خوب چاپ میکند ….غلط ها به پای شما نوشته میشود وهمه انهایی که یک کلمه زبان نمیدانند به خودشان اجازه میدهند نظر بدهند.شما در واقع سطح پایین ترین مزد بگیر یک چرخ دنده هستید که هر نوع مقاومت را له میکند.مترجم ها برده انتشاراتی ها هستند.قرار داد ها اماده و بصورت فتوکپی شده به مترجم ها داده میشود و مترجم ها نمیتوانند در باره شرایط قرارداد اظهار نظر کنند. بخصوص از وقتی کمی مدرکم بالاتر رفته…از وقتی نیمچه دکتر شده ام…میبینم که خیلی ها با غرض و غیط کارهایم را می گیرند ومیفهمم که می خواهند من سر به تنم نباشد.یعنی حسودی را قاطی میکنند با کار ترجمه..در این حد سطح جامعه ادبی ایران پایین است وقتی هم میخواهید یک سندیکا تشکیل بدهید..مترجم های عزیزتازه کار از ترس اینکه خشم انتشاراتی ها بر انگیخته نشود و همین پانصد هزار تومن را هم از دست ندهند همکاری نمیکنند کهنه کار ها هم خرشان از پل گذشته خودشان همدست انتشاراتی ها هستند ….راستش دارم فکر میکنم که از دنیای ترجمه ادبی بیایم بیرون.این دو تا کتاب چاپ بشود گمان نکنم میلی داشته باشم به کار کردن در این حیطه.ترجیح میدهم کار دانشگاهی کنم و کتاب هم در حیطه تخصصی خودم ترجمه کنم.یا با انتشاراتی های خارجی کار کنم…نمیدانم..فکر میکنم دیگر از دیدن اسمم روی جلد کتاب لذتی نمیبرم… یعنی قیمتش برایم زیاد است.نمی ارزد به تحقیر شدن و مزد بگیر بودن انتشاراتی ای که کنار کار بساز و بفروشی کار رهنگی هم میکند و بعضا این دو تا را با هم قاطی میکند و….چه میدانم..شاید هم من بعد از زندگی در فضایی که به مترجم احترام میگذارند و حقوقش یکی از بالاترین حقوق هاست بد عات شده ام!!!

چتری برای دو نفر

امشب  دلم آغوش تو را میخواهد و دستهای بزرگت  را که من را از شر دنیایی که میترساندم حفظ می کند .امشب دلم خانه ام با تو را میخواهد..تو چی؟ دلت برای خانه ای که با هم داشتیم تنگ میشود؟برای چای خوردن وقت و بی وقت با هم.برای بحث کردن سر سیاست…برای  دو چرخه سواری های طولانی.. شب های موسیقی موزه ونگوگ…درخت پشت پنجره…خیابان قدیمی…شکلات داغ کافه سینمای نزدیک خانه…نان ریختن برای پرنده های گرسنه…برای نقشه ریختن برای آینده . قدم زدن زیر یک چتر با بازوهای گره کرده در هم..با بوسه های گا هگاهی ..برای خانه گرم و کوچکمان..دلت تنگ میشود؟ یادت میاید شعر هایی را که توی ان خانه گفتی؟ یادت میاید دو تا مبلی را که خریدیم و سر هم کردیم ؟ یادت میاید تمام سال دنبال راه حل گشتیم تا موقع ظرف شستن اینقدر بو از چاه حمام بلند نشود؟ یادت میاید پنکیک های سریع السیر من را موقع عصرانه؟یادت میاید تمام گریه هایمان را .دلتنگی هایمان را؟یادت میاید ان سال نحس بد را چجور پشت هم ایستادیم و تحمل کردیم؟ یادت میاید روزی را که فرزاد را اعدام کردند؟روز اعتراف های تلویزیونی را؟… بیرون باران میاید…من به تو فکر میکنم..به خانه مان. به پوسترها ی دیوار که یکی یکی با عشق انتخابشان کرده بودم.به  زن تفنگ به دوش بالای آینه که عاشق چشمهایش بودی. امشب من با صدای باران ، به تو..به دستهایت..به چشمهای کمرنگت به آهنگ صدایت فکر میکنم….تو چی؟در آن شهر شلوغ.. وسط ترافیک..گرانی ..نا امیدی …وسط هیاهو ..خطر …شجاعت..هراس..مقاله ..جلسه… گاهی ..یک لحظه … به خانه مان ..به خانه ای که با هم داشتیم..به بخار چای و صدای زنگ تراموا ی خیابانمان  فکر میکنی؟امشب من چتر خاطره ام را باز کرده ام  و راه افتاده ام   زیر باران دلم بازوی تو را میخواهد .گامهای سریعت را و بوسه هایی گاه گاه که سرما را از یادم ببرد…من یادم رفته چطور میشود تنهایی زیر باران با چتر قدم زد..من تو را امشب اینجا زیر باران کم دارم…

ببین! آرامم

1.دو ماه قبل:

دیشب به تو  زنگ زدم همراه لیلا بود.لیلا گوشی را که گرفت گفت :الهی قربونت برم.دلم برات یه ذره شده…یک دفعه احساس کردم هیچ وقت هیچ کدام از دوستان اروپاییم بهم نگفته اند قربانت بروم.فکر کردم سالهاست هیچ کس را نداشته ام که باهاش درد دل کنم و با منطق راهنماییم کند.از وقتی امده ام توی دغدغه های دخترهایم شریک نشده ام.توی دفتر روزنامه یک دل سیر ننشسته ام به غیبت و غر زدن .توی راه پله روزنامه نبوده ام وقتی بسته شده .با دوستانم نرفته ام کافه فرانسه.مدتهاست که از قزل قلعه خرید نکرده ام.مدتهاست بعد از دو هفته به بابابزرگ و مامان بزرگ سر نزده ام و بابا بزرگ نگفته>من نمیشناسمت(یعنی اینقدر دیر به دیر میایی) و مامان بزرگ سرش جیغ نزده که اقا میرزا بچه کار داره…مدتهاست با دختر خاله ها به عکی ضایعمان روی دکور مادر بزرگ نخندیده ایم(وانگهی از چهار تا سه تایمان الان ایران نیستیم دیگر…)

دلم میخواهد برگردم ایران.

دلم میخواهد برگردم .دلم میخواهد همه هفته به بچه ها ای میل بزنم> متن هاتون رو تایپ کنید و بفرستید و هی بگویند حتما ..فردا…

دلم میخواهد برگردم ایران.قلب من ..کارم ..زندگیم انجاست توی آن سرزمینی که همه ازش فرار میکنند.

2.دیشب:از خانه هنر مندان که میایم بیرون میدانم میخواهم با زندگیم چکار کنم.نه اینکه تا به حال نمیدانستم.نه..همیشه میدانستم.سالهاست که میدانم…اما دیشب دوباره چیزی از جنس اطمینان قلبم را پر کرده است.توی تا کسی همانطور که یه سمت خانه لیلا و جادی میرویم به «تو» میگویم که مطمئنم میخواهم زندگیم را وقف نوشتن کنم.وقف کمک به زنهای دیگر برای حرف زدن از ممنوعیت ها…که میدانم کی هستم.چی هستم و میخواهم با زندگیم چکار کنم.که با خودم به صلح و آرامش رسیده ام.مرسی بچه هایی که آمدید.مرسی همه شماهایی که هستید..که با بودنتان مبارزه میکنید و به من امید میدهید که جهان دیگری ممکن است و که مبارزه کردن هر چقدر هم کوچک…ارزش دارد.اگر همراهی هایتان نبود دوام نمی اوردم.مطمئن باشید.

وقتی میرسم خانه جادی و لیلا..وسط هیر و ویری  که لیلا فرصتی پیدا میکند که کنارم بنشیند هم همین را بهم میگوید. میگوید توی این دو سال از خودم مطمئن شده ام.مثل ادمی هستم که راهش را میداند.که با خودش مشکلی ندارد.دیگر مثل ان دختر قدیم دور خودم نمیچرخم…

این برای من که همیشه به لیلا  توی زندگیم به عنوان وزنه تعادل نگاه میکنم  خبر خوبیست.اینکه توی من این ته نشین شدن و به آرامش رسیدن را میشود دید..اینکه این کولی کوچک نا مطمئن دارد زنی بالغ میشود که کولی بودن را انتخاب کرده به اختیار و نه به جبر مطمئن ترم میکند که راهم درست است…حالم خوبست.جای من همینجاست.میان جامعه ای که ساختار هایش جایی بهم نمیدهند…جای من اما همینجاست.میدانم ..بر میگردم ایران.. تا روزی که به زور از اینجا بیرونم کنند همینجا میمانم.همینجا به مبارزه کوچکم ادامه میدهم…لبریزم…مرسی بچه ها…

اروتیسم

love snov

من یک اشکال عمده دارم .هم به عنوان فعال اجتماعی و بیشتر به عنوان منتقد ومترجم…  گمانم این از آن اشکال هایی باشد که بر می گردد به خانواده ..نه این مقصر باشند..نه… خودشان هم قربانی شده اند…دور و بر من پر از زن هایی است که در حرکت به سمت مدرن بودن زن بودن را فراموش کرده اند.یعنی  درست است خیلی با زنهای معمولی جامعه فرق دارند…اما این تفاوتشان فقط بر نمی گردد به اینکه سنت میشکنند و کار خانه را وظیفه زن نمیانند و مهریه نمیگیرند و با عشق ازدواج میکنند و جاه طلب هستند و …در راه مدرن شدن..زن های دور و بر من  زن بودن را فراموش کرده اند .نه اینکه موی کوتاه بد باشد یا شلوار پوشیدن بد باشد برای زن..اما وقتی این چیز ها هم مثل موی بلند و دامن قالبی بشود..وقتی دیگر سلیقه شخصی نداشته باشی..وقتی فکر کنی هر ابراز عشقی  ابراز حقارت است..وقتی بی نیازی را با ان کردن مرد ها اشتباه بگیری ..با اینکه همه اش بهشان بتوپی و ادم حسابشا ن نکنی و … وقتی حتی یکبار هم به فکرت نرسد که یک اس ام اس عاشقانه بفرستی..وقتی یک بار هم دلت نخواهد جذاب باشی…یا یک بار هم وقتی از راه میرسد نروی جلوی در به استقبالش نبوسیش …آره زن های نسل قبل من این طوری هستند.توی خانواده ما  همه نوع ابراز محبت اعم از بوس..بغل..گفتن دوستت دارم..غذا کشیدن برای هم..صدا کردن هم به اسم های محبت امیز و …کار های زشت و مربوط به اتاق خواب شمرده میشوند.راستش بعضی وقت ها شک میکنم به اینکه ما نسل سوم خانواده به همان شیوه متداول تولید شده باشیم!

خلاصه همه این معجون عجیب و غریب  خانواده و جامعه که هر کدام یکسری تصویر ها و یکسری ممنوعیت ها دارند واز بد حادثه این  تصویر ها وممنوعیت ها هم با هم تناقض دارند در من ویژگی خاصی به وجود آورده .اینکه نمیتوانم هیچ نوع مطلب اروتیکی بنویسم.توی کارگاه هم راجع به همه چیز صحبت می کردیم جز راجع به این محدوده .جالب اینست که در زندگی شخصیم هیچ مشکلی از این دست ندارم…انواع و اقسام فوبیا هایی که مخصوص دختران جامعه ماست از کنار من هم انگار نگذشته است…اما خواننده های دائمی وبلاگ میدانند که من هیچوقت در نوشتن نامه های عاشقانه از بوسه  انور تر نمی روم.نمیتوانم بروم.من نمیتوانم هیچ روایت اروتیکی بنویسم و مسخره اینست که  از خواندن روایت های اروتیک هم  خوشم نمی آید.خیلی ضعف عمده ایست برای ادمی که نقد ادبی مینویسد… میدانم که خیلی از ماها این مشکل را داریم…مشکل من در اینست که نمیتوانم بین تصویر های داستا ن های روشنفکری و وبلاگ های انچنانی تفاوتی بیابم. وقتی صحنه اروتیک رمان شروع میشود من شروع میکنم از خط ها فرار کردن..  همیشه از زیر مواجه شدن با این نوع نوشته در رفته ام ..تا الان… کتاب اوریل سرخ  را که ترجمه میکردم تمام شده .سیصدو اندی صفحه را ترجمه کرده ام ..پنج صفحه مانده که توصیف یک رابطه جسمی است ومن نمیتوانم ان را ترجمه کنم.به خودم میگویم:این که حذف میشه توارشاد..بی خیال شو..

به  نویسنده و کاراکتر های اثر فحش میدهم ..اما فایده ای ندارد.اینبار مشکل زنده جلوی چشمم ایستاده است و من تصمیم ندارم تا حلش نکرده ام کتاب را به انتشارات بدهم…نمیدانم … این روز ها خیلی چالش عمده ای شده برام.امروز موقع قدم زدن عصر گاهی انچانان درگیر مساله بودم که یک خانم پیر توی خیابان بهم گفت:چه بدو بدو یی میکنی دختر جان! متوجه شدم که کله ام یم متر جلوتر از پاهایم میرود و پاهایم دنبال سرم کشیده میشوند… گفتم این را بنویسم مثل همیشه… نمیدانم چرا..

بهشت گمشده

چی شد که من شدم زن زندگیت؟نمیدانم .ازت که می پرسم حرف را عوض میکنی. میزنی به رگ شوخی و قضیه را لوث میکنی گمانم برای اینکه   من ندانم چقدر دوستم داری.که ندانم شده ایم نیمه گم شده هم.

چی شد که اینطوری شیفته ات شدم؟شعرهایت بود به گمانم…یا شاید هم جنگیدن بود برای داشتنت…قبل از اینکه انتخابم کنی انتخابت کرده بودم.قبل از اینکه بدانی رویای خانه ای با تو را در سر پرورانده بودم .هفت سال است که با هم دوستیم.نمیدانم از این هقت سال چقدرش را دوستانه دوست بوده ایم چقدرش را عاشقانه.اینقدر مرز این دو تا رابطه توی دوستی ما مخدوش است که نمیدانم. با تو میتوانم از همه چیز صحبت کنم.با تو حتی میتوانم از «تو» صحبت کنم.از رنجی که میبرم از اینکه نمیتواند دوست دارم را به زبان بیاورد.

همین روزها هفت سال میشود که با هم دوستیم و من هنوز مثل دختر بی تجربه روزهای اول دست و دلم برای تو میلرزد.هنوز وحشت میکنم از اخم کردن هایت.هنوزمی ترسم که از دستت بدهم.هنوز حسودم.  هنوزبه  زور میخواهم به من بگویی  دوستم داری  و هنوز از دست خودم عصبانی می شوم که محبت را گدایی میکنم و از دست تو عصبانی میشوم که محبت را انگار صدقه میدهی.توی این هفت سال خیلی اتفاق ها افتاده. خیلی …با هم سفر رفته ایم.با هم زندگی کرده ایم. با هم بزرگ شده ایم …اما هنوز دل من میلرزد..هنوز احساس میکنم توی رابطه ای نامطمئن هستم. هر روز از صبح که بیدار می شوم مصممم که به توتلفون نکنم.که منتظر تلفون تو بمانم.که بگذارم یکبار هم شده تو توی این رابطه پیشقدم بشوی…تا  عصر صد بار این گوشی لعنتی را برمیدارم و میگذارم.  هر باراز خودم می پرسم ایا با این کار غرورم را نخواهم شکست و هر بار آخرش میبینم که نمیتوانم بی شنیدن صدایت تاب بیاورم.عاشقم؟آره عاشقم.اما این چیزی ورای عشق است.چیزی شده از جنس اعتیاد..به بودنت..به بویت..به صدایت..به دستهایت.. چرا اینقدر آدم های سختی هستیم؟چرا بچه کوچولوهای درونمان اینقدر میترسند از بی حساب خرج کردن محبت ؟چرا نمیتوانیم مثل همه ادم های دنیا گوشی را بدون فکر برداریم.بی خیال به هم تلفون بزنیم.که اینقدرمحاسبه نکنیم و برای غرورمان چرتکه نیندازیم…چرا نمیشود تو یکبار به من تلفون کنی و بگویی که دوستم داری؟چرا نمیشود یک بار به من بگویی که من را میخواهی ؟ هر چه سفرم به ایران نزدیک میشود اشفته تر میشوم. تمام شب ها کابوس میبینم…کابوس اینکه فرزند مان را میدهم به زنی سیاه پوش که ببرد ..فقط به این شرط که تو را برای من بگذارد.کابوس خیابانهای خالی که تویشان دنبال تو میگردم…کابوس دستهایی که منگنه شده اند … می دانم که احساسم خیلی احمقانه است..میدانم که حمایت و عشق از این بیشتر که دارم نمیتوانم بخواهم..اما راستش بعضی وقت ها دلم میخواهد من هم مثل خیلی های دیگر وقتی توی گوشی میگویم دوستت دارم..جوابم سکوت نباشد.می شناسیم..من همیشه بیشتر از حقم خواسته ام.اینبار هم بیشتر از حق طبیعی زن رام  سنتی جهان سومیم میخواهم.من محتاج شنیدن دوستت دارم هستم…

(اسم مجسمه بالایی بهشت گمشده است.یکی از مجسمه های مورد علاقه منه..)

پیشین ورودی‌های دیرین