کی حق داره؟

  فرناز دوستم کانادا زندگی می کنه برایم یه چیز جالب نوشته بود که می گذارم روی سایت:اینجا یک مسابقه ای هست که من دو قسمتش رو بیشتر ندیدم.15 تا سوال می پرسد که اگر تمامش را درست جواب بدهی 100000 دلار جایزه می گیری و البته اگر بخواهی بیشتر هم میشه ادامه داد.شرکت کننده روی صندلی مخصوص متصل به دستگاه دروغ سنج  میشینه و مجری سوالات رو ازش می برسه بعد دستگاه اعلام می کنه که جواب ها درست بوده یا نه…یکبار یک خانمی شرکت کننده بود و همسر ودوست پسر سلبقش هم حضور داشتند.اما سوالاتی که برای من(مثل فکر کنم اکثر ایرانی ها )جالب بود این ها بود:

-اگر دوست پسرسابقت بیاد و بخواد باهات ازدواج کنه شوهرت رو ول می کنی؟

– جواب مثبت

– آیا تو عروسیت کسی رو دعوت کرده بودی که قبلا باهاش رابطه جسمی داشته باشی؟

– مثبت

– آیا بعد از ازدواجت به این نتیجه رسیدی که شوهرت اون کسی نبوده که می خواستی؟

-مثبت

– آیا بعد از ازدواجت با کس دیگری هم رابطه داشتی؟

 – مثبت

 بالاخره تموم شد ودستگاه صحت همه جواب ها را تایید کرد و برنده  100000$  شدند.اما من رابطه قیافه بهت زده شوهرهنگام شنیدن جواب ها و ماچ و بوسه ی بعدش رو نفهمیدم.و این رو هم نفهمیدم که از بین بردن حریم های خیلی خصوصی اون هم تو معیار های وسیع جزو تمدن و افتخاراته؟  

*** نوشته فرناز من رو به فکر فرو برد.من همیشه جزو آدم هایی هستم که برام معنی نداره و نمی فهمم که چرا آدم ها یک چیز هایی رو توی زندگیشون قایم می کنند.چرا فکر می کنند علنی کردن یکسری چیزها  یا علنی کردن نقطه ضعف هاشون باعث می شه احترامشون رو از دست بدهند….راستش فکر کنم اینقدر مامان و بابام به فکر احترامشون بوده اند که من مقابل این مفهوم واکسینه هستم.

واقعا احترام من زیر سوال می رود اگر کسی بفهمد که من مثلا هر وقت عصبانی می شوم می زنم زیر گریه؟

 یا اصلا بلد نیستم بحث کنم و اصرار هم دارم که بحث کنم ؟

که من خیلی انتقاد بذیریم کمه؟

که نقطه ضعفم اینه که خیلی دوست دارم بهم بگند که دوستم دارند ؟و به محض اینکه بهم می گند دوستم دارند با به فرار می گذارم؟

که تا یک حدی مازوخیسم عاطفی دارم؟…

این ها رو نوشتم تا بگم اون احترامه به مفهوم سنتی برای من خیلی ساله که شکسته(…شما هم اگر یک چند سالی مایه سر شکستگی خونوادتون بوده باشید می دونید که وقتی یاد گرفتی سرت رو بالا بگیری …دیگه این چیزا نمی تونه خمش کنه).اما نوشته فرناز رو می فهمم  و من رو مواجه کرد با فاز یک درجه عمیق تر…من هیچوقت نتونستم یک داستان اروتیک بنویسم….هیچوقت نتونستم راجع به سکس به طور آزاد با آدم ها حرف بزنم…اما این مساله ای نیست..مساله اینه که حالم به هم می خوره که آدم ها اینطوری خودشون رو می فروشند…خودشون را به یک تلویزیون اشغال می فروشند،به تلویزیونی که وسط پخش خصوصی ترین مسایل من اگهی کوکا کولا پخش می کند و  اصلا مساله خصوصی من را پخش می کند تا بیننده برای شرکت کوکاکولا جذب کند…اگر من بخواهم صادق باشم…دلم می خواهد توی یک برنامه آموزشی یاد بگیرم که چطور می شود راجع با این مساله حرف زد …نه اینکه رویاهای جنسی یک مشت بیمار را با کوکاکولا پیوند بزنم…می تونم حس کنم که فرناز دچار چه احساسی شده:تعجب…انزجار… 

  **** حالا محض تنوع هم که شده بیاید این مسابقه رو تو ایران برگزار کنیم: 

شرکت کننده اول:خانوم

– اگر دوست پسر سابقت بیاد و بخواد باهات ازدواج کنه شوهرت رو ول می کنی؟

-شوهر من اولین دوست پسرمه

– آیا تو عروسیت کسی رو دعوت کرده بودی که قبلا باهاش رابطه جسمی داشته باشی؟

– نه …به جز آرایشگرم که موقع بند انداختن دستش بهم خورده هیچ کس دستش به من نخورده.

– آیا بعد از ازدواجت به این نتیجه رسیدی که شوهرت اون کسی نبوده که می خواستی؟

 – خوب همه زوج ها یک وقت هایی درگیری دارند..اما در مجموع خیر 

– آیا بعد از ازدواجت با کس دیگری هم رابطه داشتی؟

– خیر

شرکت کننده دوم:همسر خانم مذکور:

– اگر دوست دختر سابقت بیاد و بخواد باهات ازدواج کنه زنت رو ول می کنی؟

– نه…راستش خیلی اومد التماس کرد گفتم نه…

– آیا تو عروسیت کسی رو دعوت کرده بودی که قبلا باهاش رابطه جسمی داشته باشی؟

– بله تقریبا همه دختر هایی که اومده بودند…اخه می دونید من خیلی مردم..

– آیا بعد از ازدواجت به این نتیجه رسیدی که خانمت اون کسی نبوده که می خواستی؟

 – خوب همه زوج ها یک وقت هایی درگیری دارند..اما در مجموع خیر

– آیا بعد از ازدواجت با کس دیگری هم رابطه داشتی؟

– خیر البته خیلی ها بودند که تمایل داشتند اما من همسرم رو دوست دارم.  

این بده یا خوب؟من اونقدر پست مدرن نیستم که بگم حقیقت وجود نداره..چرا حقیقت وجود داره.اما کانتکستی که یک حقیقت توش شکل می گیره یک فرم آبستره نیست…تمام روابط اجتماعی..ایدئولوژی و روابط قدرت اون کانتکست را می سازندو هر جزئی از اون کانتکست از تمام این چیزها تاثیر می گیره…توی کانتکست  ایرانیه ما مرد، قهرمانیه که از همه زن ها می گذره تا با همسرش بمونه و زن هم هیچ گذشته ای نداره و هیچ آینده ای هم منفک از مردی که دوستش داره…آره حقیقت یک مفهوم مطلقه اما صداقت..حداقل برای من یک مفهوم مطلق نیست.اینکه تو یک حقیقت رو از کدوم زاویه ببینی همون چیزیه که دقیقا اون کانتکستی که تو رو تربیت کرده و کنترلت می کنه بهت می ده… 

ای بابا!!!قرار بود این مثلا یک مطلب بامزه باشه…همه چی شد به جز بامزه.مرسی فرناز.

من عاشقم؟

 نه امپراتورم 

و نه ستاره ای در مشت دارم

اما خودم را با کسی که خیلی خوشبخت است

 اشتباه گرفته ام

به جای او نفس می کشم

راه می روم

غذا می خورم

می خوابم و….چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی!

 امروز از خودم پرسیدم که عاشقم؟و بعد فکر کردم که آره عاشقم…ابا تمام وجودم، با هر ذره کوچیکی که توی قلبمه عاشقم.من یک عمره که عاشق توام…هزار سال …بیشتر شاید دو هزار سال…از همان روزی که مریم مجدلیه دنبال مسیح راه افتاد، نه قبلش از اون روزی که زلیخا  جامه یوسف رو درید.نه قبلش حتی…از همون  روزی که حوا آدم رو فریفت..می بینی؟همیشه برای تکمیل داستان ها یک زن لازم است…برای اینکه اسطوره ها اسطوره بشوند…یک زن لازم است…و من می خواهم زن قصه تو باشم…عاشقت هستم؟اره. من با تمام خواهران اسطوره ایم،عاشقت هستم.  

* راستی شعر بالا از رسول یونان است.چقدر دلم می خواست می شناختمش…   

*همه شعر های مزخرف خودم را ایران گذاشته ام و امده ام.خوش به حالتان شده…و گرنه باید تحملشان می کردید. 

پرده های باز…پرده های بسته:

اینجا هم مثل ایران مردم عادت دارند زندگی هایشان را از چشم غریبه می پوشانند.همه خانه ها پرده دارند و کرکره و که ساعت های زیادی از روز کرکره ها را می بندند.شب ها هم که 90% کرکره ها کشیده است.خانه ما مشرف است به یک استخر و فضای سبز خیلی خوشگل ..شب ها که چراغ ها روشن می شود خیلی قشنگ است.من همیشه پرده ها را می کشم کنار تا بتوانم منظره بیرون را تماشا کنم…و همخانه ایم وقتی می رسد خانه همیشه پرده ها را می کشد و می گوید که احساس امنیت نمی کند….من توی ایران همیشه مراقب بودم که حتی یک گوشه کوچولو از پرده کنار نرود.که همسایه های روبرویی نفهمند که توی این خانه تعداد زیادی دختر رفت و آمد می کنند….هیچوقت از نگاه ادم ها آنجا احساس امنیت نمی کردم… نه اینکه از این داستان ها یی بترسم که تویش آدم را می کشند و به ادم تجاوز می کنند…نه…از نوعی که آدم ها نگاه می کردند بدم می آمد.از ان کنجکاوی مفرط که لختت می کرد..اینجا اما بر عکس است.یعنی احساس من برعکس است.هیچ احساس عدم امنیتی ندارم.حتی حالاکه اکثر مواقع تنها هستم احساس نمی کنم باغبان مجتمع ممکن است بفهمد که من تنها هستم .نگران این چیز ها نمی شوم.اما مردم اینجا اینجوریند دیگر…اعتقاد دارند که اینجا پر از آدم هیز است …خوب بیچاره ها…ماها را ندیده ا ند که حتی از روی پالتو هم می توانیم سایز تمام قسمت های آدمی را که دارد از 50 متریمان رد می شود بگوییم. 

2. ممکن است یکی فلسفه سنگسار وبکارت را برای من توضیح بدهد؟واقعا سال هاست که دارم سعی می کنم اما موفق نمی شوم این قضیه را هضم کنم…یعنی حتی با حسن نیت و اینکه سعی می کنم خودم را جای این …ها بگذارم که این حکم ها را صادر می کنند تا بتوانم برای آدم هایی که باهاشان مواجه می شوم توضیح بدهم اما باز هم موفق نمی شوم.خوب مثلا در مورد سنگسار. فرض کنیم یکی به یکی خیانت کنه و طرف نفهمه..یا بهش می گی یا نمی گی…یا ازش جدا میشی یا نمی شی…یا طرف می فهمه…که یا ازت جدا میشه یا نمی شه…سرت داد می زنه حتی ممکنه چهار تا حرف هم بارت کنه…یا اگه خیلی دیگه غیرتی بشه یک چک هم بزنه…تا اینجاش رو می فهمم.چون خودم هم موقع عصبانیت جیغ می کشم (حتی یکبار هم گوشی تلفون را شکسته ام!!!) اما به قول جادی دیگر اینکه بیایند من را زیر خاک بچبانند و بعد اینقدر با سنگ توی سر و کله ام بزنند که بمیرم دیگر چه صیغه ایست؟یکی این ،یکی هم بکارت…که البته هر چقدر اینجا از سنگسار وحشت می کنند، بکارت  تا دم مرگ به خنده می اندازدشان..مشکل اینست که اینجا اصلا این را نمی فهمند…هر چه سعی می کنم یکجوری برایشان توضیح بدهم نمی فهمند…خیلی هایشان یادشان نمی آید اولین بار چه فرقی با بار های دیگر داشته و هی از من می پرسند که خوب پس دختر های ایرانی چطوری سکس دارند.من واقعا رویم نمی شود این مساله را برایشان توضیح بدهم چون به نظرم خیلی تحقیر امیز است.خیلی از ماها تو همون سنی رابطه جنسی رو شروع می کنیم که دختر های اروپایی.اما با این فرق که ما اگه تا چهل سالگی هم ازدواج نکنیم باید دختر بمونیم که معنیش اینه که ما هرگز لذت واقعی از سکس رو تجربه نمی کنیم و در ضمن یک هفته از ماه  رو هم چون نمی تونیم از تامپون استفاده کنیم باید با رنج و مرارت و نگرانی از لک بودن لباسمون بگذرونیم…واقعا چه مساله مهمی برای فکر کردن در یک چهارم سال…حالا اینجا یک سوال هایی هست که دائم از من می پرسندو من جوابی ندارم بهشون بدهم اینه که واقعا ذهن من رو به خودش مشغول کرده یک نمونه از این مکالمه ها اینه

: خارجی:اگر  در حین اولین رابطه جنسی خون نیاد پسره چیکار می کنه؟ باور می کنه که طرف دختر بوده یا نه؟؟

من:معلومه که باور می کنه…بابا ما هم مثل شماهاییم.پسر ها به طرفشون اعتماد دارند.(دروغ است.حتی اگر به زبان هم بگوید اعتماد دارد همیشه ته ذهنش را یک چیزی می جود)

خارجی:پس مشکلی پیش نمیاد؟

من:نه!حداقل تو خوانواده هایی مثل مال ما نه

خارجی:یعنی اگر بابای یک دختر بفهمه که باکره نیست مشکلی با قضیه نداره؟

من:نه بابا!!!چه مشکلی(دارم مثل سگ دروغ می گویم.حداقل می دانم که برای مامان بابای خودم مهم است)

خارجی: پس چرا می گویی که بکارت تو ایران معضله اگه اینقدرکم آدم طرفدارشه؟

من:نه خوب آخه چیزه….

خارجی:مثلا تو دور و بری های تو؟

من:تا اونجا که من می دونم معمولا تا قبل از ازدواج باکره می مونند.

خارجی:مگه نگفتی که برای شماها حل شده است؟

من:خوب آره

خارجی:پس چرا باکره می مونند؟

من:خوب آخه چیزه…

خارجی:دختر ها به طرفشون می گن که رابطه داشته اند؟

من:اوه نه!!همه وانمود می کنیم که بار اولمونه

خارجی:مگه نمی گی مساله حل شده بین شماها …حداقل تو دور و بری های شما؟

من:خوب آخه چیزه….  

 واقعا مکالمه سازنده ای بود.میبینید که من واقعا دارم نهایت تلاشم رو می کنم که اذهان این خارجی ها رو آگاه کنم.

چی شد که واکسینه شدم؟ قسمت دوم

دومین تجربه من با ایرانی ها مربوط به یک دوست قدیمی خانوادگیست….یک آدم خیلی مهربان …امد دنبالم و من را برد خانه شان…چشمتان روز بد نبیند.از لحظه ای که من وارد شدم شروع کرد به بچه هایش سرکوفت من را زدن که: ببینید،دولت اسپانیا به جیرا ن پول داده که بیاد اینجا درس بخونه…اونوقت شماها….ببینید،این کتاب ترجمه کرده اونوقت شماها….ببینید …وای خدایا.داشتم دیوانه می شدم.ده بار توضیح دادم که این بورس کاملا تصادفی است و به یک نفر بین خدا می داند چند تا شرکت کننده می دهند…  متنفرم از اینکه سرکوفت من را به کسی بزنند.راستش چون خودم یک دوره ای سرکوفت خورده ام حالا اینطور منقلبم می کند…شاید من زیادی حساسم اما اگر کسی کس دیگر ی را جلوی من تحقیر کند تمام اعصابم در حالت انقباض قرار می گیرند.نمی دانم چرا اینجوری است…خلاصه قسمت اول سریال که سرکوفت زدن بود تمام شد نوبت رسید به قسمت دوم که بحث سیاسی بود.یک توصیه بهتان بکنم؟ به آدم هایی که از خارج راجع به مسائل داخلی ایران اظهار نظر می کنند فقط بگویید بله تو راست می گی.من معمولا همین کار را می کنم و خیلی هم خوب است بخصوص که مجبور نیستی اصلا به خزعبلات ابستره گوش بدهی.هی سرت را تکان می دهی و به هر چه که دلت خواست فکر می کنی….خلاصه صاحب خانه دفترش را آورد و شروع کرد نوشته های سیاسیش را برای من خواندن .نتوانستم گوش ندهم.اینبار شوکه شده بودم.نثر نثر بنجم دبستان بود…و تحلیل ها تحلیل های یک کودک …نه…دقیق تر بگویم یک اسکیزو فرن.واقعا شوکه شده بودم…آدم ها توی فضای ایران عجیب به نظر نمی رسند…اینقدر که فضا از همه ما موجودات نا متعادلی می سازد..اما طرف اسکیزوفرن بود.وحشت کرده بودم…نه به خاطر اینکه از بیماریش بترسم…نه…از اینکه این مهاجرت اجباری دهه 60 با آدم ها چکار کرده از دیدن اینکه آدمی که جلوی من نشسته بود چه بلایی باید سرش آمده باشد که به این روز افتاده. هراس از اینکه من ..تو ..هر کدام از ما میتوانیم چنین عاقبتی داشته باشیم. توی یک خانه درب و داغان. بدون کار .با همان لباسی که سال های قبل توی ایران دیده بودمش. و جای جای نوشته که تکرار می کرد که سر و وضع شیکش توجه همه را جلب می کرده در ایران…دفترچه اش را که تمام کرد گفت که می خواهد بدهدش برای چاپ . افتخار می کرد که دید سیاسیش از همه ماها که توی ایران بودیم عمیق تر بوده..بهش گفتم عالی است…نمی توانستم..نمی توانستم هیچ چیز دیگری بگویم.نمی توانستم بگویم که هیچ کس این نوشته ها را چاب نمی کند که بچه های دبستانی ایران در تحلیل شرایط از او موفق ترند…بعد از این ملاقات دیگر بهش زنگ نزدم…خانه شان هم نرفتم.نمی توانم.به همین سادگی..نمی توانم.نمی توانم در هم شکستن ادم ها به خاطر شرایط را تحمل کنم….تصمیم گرفتم دیگر برای معاشرت با ایرانی ها بیگدار به آب نزنم….

سفر، قسمت سوم

چشم که به هم می زنم سه ماه گذشته است…خوسه کار جدید پیدا می کند و می رود دوبلین از بس که از دست شرکتشان اینجا کلافه است…از بس که اذیتش می کنند …رفتن بهترین دوستم باعث می شود یکدفعه به خودم بیایم…دارم با زندگیم چکار می کنم؟ کو آنهمه کارهایی که می خواستم وقتی رسیدم اینجا بکنم؟سه ماه گذشته و من هنوز کسی را توی دانشکده نمی شناسم.ویزایم دارد مهلتش می گذرد و حتی یک سر اداره پلیس نرفته ام که ببینم چکار باید بکنم…همینطور روزهایم را گذرانده ام با امید اینکه زودتر بگذرند و سه ماه گذشته است…از دست خودم حرصم می گیرد.از ضعف خودم از اینکه هیچ کاری نکرده ام…بعدا که واحد مهاجرت را می گذرانم می فهمم که توی مهاجرت این اتفاق کاملا طبیعی استکه تمام آدم ها یکدوره ی مشابه را که با ذوق زدگی از فضای اطراف شروع می شود طی می کنند.  دراین دوره همه چیز به نظر خوب و متفاوت می آید و همه می گویند که بر نمی گردند. بعد دوره دوم می رسد که کم کم واقعیت های زندگی ، مهاجر را درگیر خودشان می کنند و و سیر نزولی شروع می شود.حالا هر چه شرایط مهاجر بهتر و پیشینه فرهنگی که با خودش می آورد نزدیک تر به کشوری که آمده تویش زندگی کند باشد سریع تر تطبیق پیدا می کند.ان موقع اما این را نمی دانم…از اینکه هیچ چیز نمی دانم کلافه ام…همه اش نگرانم که مهلت ویزایم تمام بشود.چرا نمی دانستم که باید 48 ساعت بعد از ورود بروم اداره پلیس؟چرا هیچ کس این چیز ها را توی سفارت به آدم نمی گوید؟

شانس آورده ام که اسپانیا هستم.اینجا همه کار همینجوری انجام می شود.وقتی می روم اداره پلیس دم در سریع و بدون صف راهم می دهند تو…راستش اینقدر قیافه ام با بقیه فرق دارد و اینقدر قیافه های وحشتناک بینشان است که از تبعیضی که برایم قائل می شوند ناراحت نمی شوم.نمی دانم چی به ذهنم رسیده که یک دامن خیلی کوتاه پوشیده ام . راستش فکر می کرده ام که دارم می روم یک ادارهمثل اداره اتباع خارجی  مثل اداره اتباع خارجی که زنیکه دم درش نشسته و نمی گذارد با حجاب بد بروی تو و صد تا هم توهین بهت می کند و موبایلت را هم می گیرند و بعد هم سربازدم در سعی می کند بهت شماره تلفون بدهد.(اداره اتباع خارجی رفته اید؟ خدا نصیب نکند) فکر می کنم که همانطور که توی ایران باید با سر و وضع نا مرتب و شلم شوربا بروی که کسی کاریت نداشته باشد اینجا باید خیلی شیک باشی که بهت توهین نکنند. اما وقتی وارد می شوم انگار وارد محله شوش تهران شده ام. به خودم لعنت می فرستم .من اصلا قوانین اجتماعی را بلد نیستم.آن تو هم منتظرم که باهام دعوا کنند ،تحقیرم کنند و مثل پلیس ایران ادم را هیچ حساب نکنند وچون از کشور تروریست ها می آیم باهام بد رفتاری کنند.اما طبق معمول تمام پیشبینی های دیگرم این یکی هم غلط از آب در می آید.   . آن تو بهم می گویند که همیشه بار اول همینطور است که نگران نباشم و حتی یک فایلی را بهم نشان می دهند که بر از مدارک است و می گویند که این ها هم همه دانشجو هستند و همه همین تازگی مدارک داده اند.برایم جالب است که باهام اینطوری برخورد می کنند.مدارکم را می دهم و از اداره پلیس بیرون میایم اما همینطور یک چیز توی سرم می چرخد: باید برای زندگیم فکری بکنم.

هیچوقت شده؟

 

هیچوقت شده خانه زوج هایی بروید که جلوی شما همه اش به هم توهین می کنند؟

هیچوقت شده یکدفعه یکی ازافراد خانواده ای که مهمانش هستید برگردد یک چیزی به یکی دیگر بگوید که شما ندانید کجا را باید نگاه کنید؟هیچوقت شده جلوی شما همسر دوستتان بغلش کند و دوستتان بگویداااا نکن!!! و همسرش را پس بزند؟ هیچوقت شده یک حرفی بزنید و طرفتان برگردد جلوی جمع بهتان چشم غره برود؟یا یکدفعه دارید راجع به یک مساله اظهار نظر می کنید برگردد بگوید:آخی کوچولوی من…تو هم با سواد شدی…و نازتان کند؟هیچوقت شده که طرفتان بهتان بگوید که دلش می خواهد با فلان دوست شما رابطه داشته باشد …هیچوقت شده که طرفتان بهتان بگوید که کاری را غلط انجام داده اید اما نگوید چرا فکر می کند آن کار را غلط انجام داده اید؟هیچوقت شده طرفتان جلوی جمع شما را مسخره کند…جوری که احساس عدم امنیت کنید؟هیچوقت شده راجع به کارتان با او صحبت کنید و بهتان بگوید :ای بابا حالا یک کار در پیت داری دیگه سر من رو نخور؟هیچوقت شده طرفتان مدام کارها و گذشت هایی را که برای شما کرده به رویتان بیاورد و هی بگوید:اگر به خاطر تو نبود….هیچوقت شده به خاطر رفت و آمد  با کسانی که برای شما مهم هستند ازتان باج عاطفی بخواهد؟هیچوقت شده که با وجود اینکه می داند شما از کسی خوشتان نمی آید ازجانب شما هم موافقتش  را برای قراری که در آن آن فرد هم حضور دارد اعلام کند؟  مهم نیست که شما دختر هستید یا پسر…اگر طرف شما هر کدام از علایم بالا را بروز می دهد..اگر اینقدر عاشق شماست که می خواهد بداند هر لحظه شما کجا هستید..با کی هستید…بدانید که این رابطه مستعد خشونت است…این ها تمامش چیز هاییست که در تعریف مدرن خشونت تلقی می شود …23 تا زن از اول ژانویه تا به حال در اسپانیا توسط شریک زندگی شان به قتل رسیده اند….توی بسیاری از این موارد طرف خیلی خوب و مهربان بوده و تمام مدل حمایت های!!!! ذکر شده را بروز می داده…یادتان باشد.این نه حمایت است نه عشق و اگر رابطه شما چیزهایی از این دست دارد سریع به مشاور مراجعه کنید.این خشونت است.                                                             

پیشین ورودی‌های دیرین