من

هیچوقت کسی به ما نگفت چکار کنیم.هیچکس یادمان نداد چطور ناز کنیم.عشوه بیاییم.چطور این بازی لعنتی با دست پس بزن با پا پیش بکش را پیش ببریم.هیچ کس یادمان نداد حتی چطور خط چشم بکشیم بدون اینکه نصف پلکمان را سیا ه کنیم. و ریملمان را چجور بزنیم که گلوله گلوله نشود روی مژه هایمان .یادمان ندادند بخندیم بی اینکه زبان کوچکمان با مردم سلام علیک کند. یادمان ندادند وارد یک جرو بحث معمولی بشویم با آدمها ..که حقمان را بخواهیم.که پول کاری را که کرده ایم بخواهیم…که همه اش دت به عصا رفتار نکنیم تا همه را از خودمان راضی نگه داریم..یادمان ندادند چطور مردی را که دوست داریم دنبال خودمان بکشیم و هی عاشق و عاشق ترش کنیم. یادمان ندادند چجوربه غیر مستقیم ترین شیوه ممکن ، یک جوری که فکر کند خودش تصمیم گرفته وادارش کنیم باهامان ازدواج کند. تازه چیز های عمیق تری هم هست … چیزهایی که درد دارد گفتنشان ..چیزهایی که گفتنشان به خودم هم درد دارد.یادمان ندادند خودمان را دست بالا بگیریم تا برایمان احترام قائل باشند.نه فقط طرف مقابل..خیلی ها .. من عادت دارم خودم را تحقیر کنم.خودم را دست پایین بگیرم.خودم را مسخره کنم.شاید به خاطر اینکه میترسم موفق بودن باعث بشود تنها بمانم. من یاد نگرفته ام خودم را دوست داشته باشم.نه من..خیلی از ماها..توی خانواده یادمان نداده اند چه جور دوست داشته بشویم…اما من به همین بسنده نمیکنم.من مدام خودم را تحقیر میکنم.مدام به مدرکم..به سطح زبانم..به سوادم ، به قیلافه ام میخندم. مدام حکایت هایی درباره خنگی و دست و پا چلفتی بودن خودم در چنته دارم.مدام همه موفقیت هایم را به خوش شانسی ربط می دهم.هر کسی توی هر بحثی هر حرفی بزند من کوتاه میایم. حتی اگر بدانم حرف طرف اشتباه است …فقط میخواهم دوستی هایم را نگه دارم.می ترسم از وارد بحث شدن با آدم ها ..میترسم ازاحترام قائل بودن برای خودم. حالم خوبست.اما ادم وقتهایی که حالش خوبست دقیقا باید این چالش ها را با خودش حل کند.گفتن این چیز ها خیلی درد دارد.خیلی اعتراف دردناکیست وقتی همه از من تصویر یک زن با اعتماد به نفس را دارند .می شود وانمود کنم که انچه ار بیرون میبینید درست است.که من واقعا آن زن با اعتماد به نفس و موفقه هستم…اما حقیقت اینست که درون من یک دختر بچه تنهاست که از بس از دوست داشته نشدن میترسد واینقدر خودش را لایق دوست داشته شدن نمیداند که محبت را گدایی میکند ..از هرکسی… دلم میخواهد ازاد باشم.دلم میخواهد غرورم عمیق و واقعی باشد.دلم میخواهد اینقدر دلم نلرزد از اینکه کسی دوستم نداشته باشد.دلم میخواهد کمی رها تر باشم.به خودم اعتماد کنم …امشب دلم میخواهد یکعالمه..یکعالمه بزرگ بشوم.

23 دیدگاه (+مال خودتان را بیافزایید؟)

  1. دخترکوچولو
    ژانویه 17, 2011 @ 21:22:12

    چقدر حس می کنم این پستتو واقعا همون چیزیه که من هستم و حالم از خودم به هم می خوره

  2. داستان تکراری
    ژانویه 11, 2011 @ 21:42:04

    ممنون اگر بیایین سر بزنین

  3. نسترجهان
    ژانویه 11, 2011 @ 11:15:44

    سلام مهربان و وبتون جالب و ديدگاهاتون بسي بر دل مي نشيند و عموق حرفهار درون دل نهفته و تلنبار شده گه انگار يكي ميخواد اون رو دربياره و به زبون بياره و درود برشما و قلم توانايتان

  4. مریم
    ژانویه 11, 2011 @ 10:33:57

    مثه اینه که به یکی بگی دوست دارم اما اگه نگاهت نمی کنم خب عادت ندارم!! خب جیرانم اگه رد پات نباشه من از کجا بدونم که میای پیشم و دل کوچولوم شاد شه ها؟!

    اما خب به همینشم راضیم… :*

  5. داستان تکراری
    ژانویه 11, 2011 @ 07:19:26

    ممنون که با دقت خوندین بازم بیایین

  6. داستان تکراری
    ژانویه 10, 2011 @ 13:35:33

    ای خدا. چرا نوشتی الان همسرم می‌آید میخواند و میگوید: تو رو میگه ها. همیشه برای مادر شوهر و خواهر شوهرم از این خاطرات تعریف میکنم و آن ها بیشتر در این عقیده راسخ میشوند که من پسرشان را بدبخت کرده ام و به درد خانواده ی آنها نمیخورم. همیشه لیسانسم و قیافه ام و مهارتهایم را مسخره میکنم. میترسم آخرش از ان طرف بوم بیفتم و همه من را به عنوان یک ادم مغرور و از خود راضی بشناسند.حتی در کلاس آواز صدای خود را مسخره کردم همین دیروز. با اینکه از همه بهتر خواندم خواستم انها خجالت نکشند.

  7. مریم
    ژانویه 10, 2011 @ 12:17:10

    دقیقا این روزها همین احساس رو دارم… حالم هم خوب است!!! اما دلم برای ندانسته هایم میسوزد و ندانم کاری هایم!!!

    چرا بهم سر نمیزنی جیران؟!

    راستی به دلیل وقت نداشتن( تو فصل امتحانا) برای آپ کردن تقلب کردم. ببخش منو!!!

  8. mariam
    ژانویه 10, 2011 @ 09:13:19

    In aali bood…omidvaram betooni va betoonim

  9. Delaram
    ژانویه 09, 2011 @ 22:16:00

    اي واي…اي واي…جانا سخن از زبان ما ميگويي…‏

  10. صنم.ر.
    ژانویه 09, 2011 @ 07:20:58

    من فقط بغض کردم با خوندن این نوشته. این نوشته ی تو شبیه یک عالمه از صفحات دفتر خاطرات من بود… 😦

  11. مهرنوش
    ژانویه 09, 2011 @ 07:20:29

    چقدر مي فهمم چي مي گي جيران! جقدر اينايي كه گفتي من هم هستم
    » دلم میخواهد ازاد باشم.دلم میخواهد غرورم عمیق و واقعی باشد.»

    دلم مي خواد دختر بچه هامون زودتر حالشون خوب بشه و شاد باشن، شادِ شاد

  12. نهال
    ژانویه 09, 2011 @ 04:44:02

    از تو دل من انگار این حرفا کشیده شد بیرون….

  13. گیشار
    ژانویه 09, 2011 @ 04:15:44

    خیلی ساده فقط بگم که از این نوشته واقعا لذت بردم. امیدوارم همه چیز روزی آروم بشه

  14. لاتاری
    ژانویه 09, 2011 @ 00:12:02

    جیران جان تک تک این جملاتی که نوشتی سالها برای من زجر آور بود عذاب می کشیدم که چرا عشوه کردن بلد نیستم و همیشه به زنهای سنتی غبطه می خوردم اونایی که همیشه از من موفق تر بودن و من متعجب از اینهمه اعتماد بنفسشون اما خدا رو شکر الان که مردی کنارم نیست اونقدر که در زندگیم آرامش نداشتم و از تحقیر شدنهام زجر کشیدم احساس می کنم اگه دنیایی نداشته باشم و تنها خودم باشم برایم کافی است خود خودم برایم کافی هست

  15. hi
    ژانویه 08, 2011 @ 22:28:44

    Love you girl
    You just said what I had in my heart but I could never express it
    They thought me «NOTHING»
    and they made me feel unloved and unimportant always
    now I walk around the house and repeat with myself that none even likes me and I feel like it’s the right thing. like I don’t deserve being liked or loved
    God. I hate the way they have brought us

    But don’t you think a part of this feeling is because we think human beings are all
    equal and we shouldn’t manipulate a guy’s mind to marry us. It’s not like we don’t like ourselves. It’s just being truthful.
    I prefer myself not knowing how to manipulate guys› minds even if I end up dying alone
    hmmmmm, do i?
    god. life is hard

  16. الف.ب.رها
    ژانویه 08, 2011 @ 18:03:37

    ممنون 🙂

  17. فرزانه
    ژانویه 08, 2011 @ 14:04:47

    منم باهات موافقم.منم از همین دسته خانمهابودم تا وقتی شوهرم رفت.خیلی ضربه خوردم ولی الان دارم خودم را پیدا میکنم.دیگه نمی خوام اونطوری ادامه بدم.

  18. najmeh
    ژانویه 08, 2011 @ 13:35:17

    با هر نوشته جدیدی که اینجا می خوانم بیشتربه نویسنده احساس نزدیکی و علاقه میکنم.شاید به این دلیل است که این حرفها حرف دل من هم هست ولی هیچوقت جرات و جسارت نوشتنش رو نداشتم

  19. اشرف
    ژانویه 08, 2011 @ 13:10:12

    و من برعکس. طاقت و لیاقت دوست داشته شدن رو ندارم. طاقت شاد بودن و عین آدم از زندگی لذت بردن. بهت گفته بودم که هیچ کس تا امروز به اندازه علی دوستم نداشته و هرگز رابطه ای به زیبایی رابطمون نه دیده بودم و نه شنیده بودم. من طاقت نیاوردم. پنج شنبه باهاش به هم زدم. مثل یه دیوونه واقعی گفتم که نمی تونم ادامه بدم و دیگه تلفن هاش رو جواب ندادم و در رو به روش باز نکردم. نتونستم. سه روز تموم شعرای فروغ رو خوندم. گفته بودم که خیلی دوستش دارم خیلی قبولش دارم و خیلی بهش احساس نزدیکی می کنم. دنبال رابطه ای شبیه رابطه م، یه جمله برای تسکین وجدانم یا برگردوندن شرافتم می گشتم ولی نشد. کاش اینجا بودی جیران . گر چه نمی دونم که اگه بودی درباره ش باهام حرف می زدی و کمکم می کردی یا نه. به هر حال تمومش کردم و الان بیشتر از هر حسی از خودم به خاطراین که لیاقت شاد بودن و دوست داشته شدن رو ندارم و اصرار دارم آدما رو مطمئن کنم که یه ماده سگ پاچه گیرم متنفرم.

  20. ماري
    ژانویه 08, 2011 @ 11:00:44

    چقدر چقدر چقدر «من» شما به من نزديکه! چقدر قلمت دوست داشتنيه! چقدر درد مشترک وجود داره بين زنان امروزي….
    عزيزم ازاينکه مينويسي ممنونم.

  21. مینو
    ژانویه 08, 2011 @ 10:07:47

    همین که جرئت گفتن این حرف ها رو داری یعنی کلی اعتماد به نفس ،
    واقعا این چیزا رو چطور می شه یاد داد یا یاد گرفت!!!
    چقدر نظر پونه رو دوست داشتم!

  22. الف.ب.رها
    ژانویه 08, 2011 @ 09:52:22

  23. پونه
    ژانویه 08, 2011 @ 09:46:51

    به قول دوستی ؛ زنان امروزی تمام مشکلات زنان سنتی را دارند بعلاوه مشکلات نسل خودشان ! به اضافه اینکه خود را خلع سلاح کرده اند و از ابزارهای زن سنتی بی بهره اند !

بیان دیدگاه