خبر مهم در باره پنه لوپه !

 

روزهایم بین کتابخانه رفتن و کار کردن روی تز در خانه تقسیم شده اند.

امروز 120 سالگرد تولد اگاتا کریستی بود!

خوب ش مرد وگرنه اینهمه شمع رو چجوری فوت میکرد.

فکر میکنم باز هم باید مبحث بچه را ادامه بدیم. ببینم چند تا تون مامان هاتون عدالت رو براتون رعایت کردند؟چند تا تون تونستند خودشون رو بین شما و باباهه مساوی تقسیم کنند؟معمولا مامان ها یا مثل مال من و اقلیما کلا متعلق به پدرند که بچه ها با احساس بی پناهی بزرگ میشند.یا کلا متعلق به بچه هاند که بچه ها با خشم از مادری که همه اش چسبه به زندگیشون و احساس گناه نسبت به مادری که خودش رو وقفشون کرده بزرگ میشن.البته موارد خارج از قاعده هم هستند..که عاشق خواهر و مادرشونند و …چند تا از ما واقعا با انصافیم؟شجاعیم؟مهربونیم؟…من برای کل دنیا قانون تعیین نمیکنم.من دلایل خودم رو برای مادر نشدن یا بهتر بگم وحشتم رو از مادر شدن نوشتم.اگر اینها اینقدر واقعیه که آدم هارو عصبانی میکنه مقصر من نیستم.واقعیت ماها رو عصبانی میکنه چون نمیخواهیم ببینیمش… البته بهتر هم هس که بیشتر آدم ها نبینندش .وگرنه کره زمین پر از آدم های خلی مثل من میشه.

اهان خبر مهم:وسط درگیری های ذهنی من در مورد بچه ، پنه لوپه کروز اعلام کرد چهار ماه و نیمه حامله است.دو ماه پیش با دوست پسر محترم که خاویر باردمه ازدواج کرده و الان با شکم قلمبه داره دزدهای دریایی کارادیب رو بازی میکنه.

حالا همه اینا به کنار، این دزد های دریایی کاراییب به این بی مزگی چرا تموم نمیشه؟

پس نوشت :الان  تو خودنویس خوندم که سارا شوردیکی از اون سه تا امریکایی خنگی که تو مرز ایران دستگیر شده بودند(من اگر جای دولت امریکا بودم و اینا جاسوسام بودن یک قرون هم برا ازادیشون نمیدادم اینا رو باید ببرن طبقه غضنفر بابا!!!)با قرا ر وثیقه پانصد هزار دلار  معادل پنج میلیارد ریال ازاد شد بعد رفتم تو یه چنجر بین المللی برای تبدیل پول:

5,000,000,000.00 USD = 50,040,000,000,000.00 IRR

من نمیدونم اون چنجر بین المللی درست کار میکنه یا نه.با دست هم نمیتونم حساب کنم.اما به نظر شما اون عدد سمت چپی بنج ملیارد ریاله؟و ایا همه اخباری که در رسانه جات اصلاح طلب درج میشه همینقدر قابل استناده؟

* جان من بچه ها ..من که به این امریکایی ها میخندم .پانصد هزار دلار رو ببینید خودم با چند تا صفر نوشته ام!

یکی از خواننده های وبلاگ گفت بهم.من خودم نفهمیده بودم!اما دست بهش نمیزنم تا بخندید یک کم بهم!

7 دیدگاه (+مال خودتان را بیافزایید؟)

  1. Mehdi
    سپتامبر 23, 2010 @ 10:41:18

    خواهش میکنم 🙂
    آره، بعد از اون هم یکم فیلتر بود. جالبه، هنوز هم نفهمیدم که سیستم فیلتر اینجا بر چه اساس کار میکنه، ناگهان یک سایت رو بی دلیل برای چند وقت فیلتر میکنن مثلا از دیروز هم سایت http://www.writeage.com/ فیلتر شده که در مورد موبایل و…هست!!!!!
    هنوز هم میگم، نوشته هات، بعضی هاش، واقعا بیش از چند بار میشه خوند 🙂

  2. barayeto
    سپتامبر 21, 2010 @ 23:19:30

    مرسی که گفتی..چقدر خنگم من.ببینم مگه وبلاگ من فیلتر بود؟به جز اون موقع که همه ورد پرس رفته بود رو هوا با هم؟

  3. Mehdi
    سپتامبر 21, 2010 @ 23:13:32

    واقغا حوشحالم که ار فیلتر چند وقتی هست در اومدی! نخوندنت سخت بود
    خانم خانم هایی که در مورد خشونت پنهان صحبت کردی، تعداد صفرهای پانصد هزار دلارت رو بخون بی زحمت ؛)
    ممنون برای پستهای صمیمی و واقع گرایانت 🙂

  4. زرافه
    سپتامبر 16, 2010 @ 10:59:03

    واللا تاحالا کسی نگفته بود مشکلی داره.بقیه راحت کامنت میذارن گویا. از همون پایین سمت راست که نوشته «بفرماکامنت» وارد شدی؟

  5. زرافه
    سپتامبر 15, 2010 @ 23:39:19

    من اصلا با همون قسمت اولش که میگی مادر باید خودشو بین باباهه و بچه هه تقسیم کنه مشکل دارم
    بنظرم واقعیت اینه که میشه انسان بود، زن بود و مادر نبود. حداقل به این معنی که توی کتابا و کلا رسانه ها به خوردمون میدن، یعنی کسی که تا سرحد مرگ فداکاری میکنه واسه بچه ش و هیچ چیزی رو واسه خودش نمیخواد. اونقدر بی نقص بودن رو هیچوقت نتونستم باور کنم ولی دیدم خانومایی رو که برای حفظ کردن وجهه مادریشون پیش بقیه چه فشارهایی رو تحمل میکنن.
    در این مورد حرف مفصل دارم خواستم برات خصوصی بنویسم که گویا نشد ایمیلی هم ازت ندیدم . همین جا خلاصه ش کردم.

  6. زرافه
    سپتامبر 15, 2010 @ 23:27:52

    خب پس بالاخره از فیلم «بارسلونا» یکی عاقبت به خیر شد!

    جی:دو تا عاقبت به خیر شدند در واقع!!ببین من هرچی خواستم وارد بخش نظرات وبلاگت بشم نشد.چرا اینقدر سخته؟

  7. اقلیما
    سپتامبر 15, 2010 @ 20:16:25

    ولی جیران من مادر شدن رو دوست دارم. نه برای اینکه همه ی چیزایی که نداشتم رو بهش بدم. به خاطر اینکه به یک موجودی از یک ناکجای دور این فرصت رو بدم که زندگی کنه. که من کمکش کنم زندگی کنه. اینکه اتفاق رو به واقع تجربه کرده باشی فرق میکنه با وقتی که توی ذهنت تصورش میکنی و در موردش فکر میکنی درست اما من می خوام فقط دوستش داشته باشم. هر جور که باشه. فقط دوستش داشته باشم. من تونستم توی زندگیم مردی رو اینطوری دوست داشته باشم. که خندیدنش رو بخوام نه صرفن با من خندیدنش رو. که خوشبخت بودنش ر بخوام و نه صرفن با من خوشبخت بودنش رو. خب به نطرت نمی تونم از پس یک عشق اینطوری نسبت به بچه ای بر بیام که از وقتی به یاد دارم منتطر بودنش و اومدنش هستم؟ بچه ای که شاید از بطن خودم باشه و شاید انتخابش کنمکه کودک من باشه. مهم اینه که قراره کمکش کنم که خوشبخت باشه.

بیان دیدگاه