بچین سیب حوا را !

 

عشق پذیرش است.همیشه ازین جمله متنفر بوده ام : کی گفته اصلا که عشق پذیرش است ؟ از اینکه میگویند اگر کسی را دوست داری نباید تغییرش را بخواهی.که باید ادم ها را همانطور که هستند دوست داشته باشی.واقعا کدامیک از ما طرفمان را همانطور که هست دوست داریم؟کدام یک از ما برای راحتی خودمان هم که شده بخشهایی از زندگی یا اخلا ق یا ظاهر طرف را در ناخوداگاهمان سانسور نمیکنیم ؟این پذیرش مطلق از کجا میاید؟ اینجور اگر باشد دیگر معنا ندارد عشقی که هر روزش ساختن وساختن است.میشود همان مذهب.که بپذیریش.که سوال نکنی… که شک نکنی.عشق بدون شک که عشق نیست.عشقی که تویش یک جایی وارسی احساسهایت را کنار بگذاری.اصلا یک جای وسط راه ولشان کنی.ان قدر عادت زده بشوی که دیگر قلبت برای طرف نتپد.بشود جزئی روزمره از زندگیت….مثل خدایی که میپیچیش لای سجاده و میگذاریش توی تاقچه و هیچوقت دوباره نگاهش نمیکنی که ببینی چقدر تغییر کرده. همانطور مثل خدا هر روز بدون وارسی دوباره وبی شک دوباره میگویی الرحمن الرحیم … به شریکت میگویی دوستت دارم ..دوستت دارمی که از سر عادت ادا میشود و رابطه ای که میشود ثبت سالگردها و خاطره ها در موبایل تا زنگش به یادمان بیاورد که کادویی هول هولکی بخریم. آنا دوستم دارد جدا میشود.میگوید : خوان خیلی خوب است اما من دیگه ادمی که بودم نیستم .این زندگی مشترک اینقدر روزمره شده که دارم میمیرم. (توضیح میدهم که انا دوستم اهل اوکراین است.دخترهای جنوب اسپانیا هنوز به این حد از رشد اجتماعی نرسیده اند که به دلایلی مثل احساس روزمرگی طلاق بگیرند .) مثل همیشه بهش میگویم که خوب کاری میکند ولی اینرا هم اضافه میکنم که اگر طرف را دربست قبول نمی کرد، اگر دهسال پیش ، هشت سال پیش سه سال پیش به طرف یاداوری میکرد که این زندگی روزمره را نمیخواهد شاید دچار این احساس مرگ نمیشد…سکوت کردن همیشه بدترین راه حل زندگی مشترک است .تکرار این جمله کلیشه ای مسخره که اگر طرف را دوست داری باید همه چیزش را بپذیری…این را به خودت میگویی و هی سکوت میکنی و هی سکوت میکنی تا یکروز که اینهمه سکوت خفه ات میکند بعد انوقت است که د یگر باید بروی…. نمی گویم طرف را از ارمانش دور کنید .نمیگویم دائما سر طرف جیغ بکشید.نمیگویم تحقیرش کنید…فقط گاهی نگاهش بدارید توی ان لحظه و به جای دوستت دارم زورکی که احساسش نمیکنید باهاش راجع به احساس واقعیتان حرف بزنید.راجع به روزمرگی…راجع به ناراحتی هایی که اگر گفته نشوند بزرگ و بزرگتر میشوند تا زندگی را برایتان ناممکن میکنند …راجع به لحظه های خشم.حسادت و تنهایی . بعضی وقتها نمی فهمیم خدایی که لای سجاده روی تاقچه گذاشته ایم مدتهاست گندیده است.که ایمان و عشق و اعتقاد هم نیاز به هوای تازه دارند…نیاز به بی قراری…نیاز به شک…وگرنه رابطه هایمان میشود همان زنگ موبایلی که یادمان می اورد مناسبتی دیگر است..وقت نمازی دیگر …. هدیه ای دیگر …و روزمرگی هایی که سنت ، اسم عشق رویشان میگذارد. سوال کردن سیب حوا ست..حرف زدن هم..شک کردن هم..نپذیرفتن ان چیز هایی که به عنوان درست به خوردمان میدهند هم….عشق پذیرش نیست…دستتان را دراز کنید شاخه  سنگین از سیب  همین نزدیکی هاست.

4 دیدگاه (+مال خودتان را بیافزایید؟)

  1. سين
    اکتبر 21, 2014 @ 20:51:51

    برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است

    نغمه ام دلگیر و افسرده است

    نه سرودی، نه سروری

    نه هم آوازی، نه شوری

    زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است

    یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

    این چه آئینی است، چه قانونی است، چه تدبیری است

    من از این آرامش سنگین و صامت، عاصیم دیگر

    من از آهنگ یکسان و مکرر، عاصیم دیگر

    من سروری تازه می خواهم

    جنبشی، شوری، نغمه ای، فریادهائی تازه می خواهم

    من بهر آئین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر

    من تو راه در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت

    من امید تازه می خواهم

    افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم

    کرم خاک نیستم اینک تابمانم درمغاک خویش خاموش

    نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم

    آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم

    با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویشتن

    من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز

    جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست

    موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه

    کرم خاکی نیستم، من آفتابم

    جویبارم، موج بی تابم

    تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن

    تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن

    شهپرِ ما آسمانی را بزیر چنگ پرواز بلندش داشت

    آفتابی را بخواری در حریم ریشخندش داشت

    گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما، پر بود

    زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما

    چو بید از باد می لرزید

    اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری

    اینک این همبستری با دختر خورشید

    این همخوابگی با مادر ظلمت

    من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد

    گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

    زندگی یعنی تکاپو

    زندگی یعنی هیاهو

    زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

    زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو

    زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

    زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

    زندگی بایست یکدم یک نفس حتی

    زجنبش وانماند

    گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد

    زندگی همچنان آبست

    آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

    و بوی گند می گیرد.

    در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.

    آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند

    مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند

    من سرتسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم، جز مرگ

    من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز

    بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایانست

    من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاطش نهان باشد، نمی خواهم

    من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

    من نمی خواهم به عشقی سالیان پابند بودن

    من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن

    من نه بتوانم شراب ناز از یک چشمه نوشیدن

    من نه بتوانم لبی را باره ها با شوق بوسیدن

    من تن تازه، لب تازه،شراب تازه، عشق تازه می خواهم

    قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد

    سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد

    من زبانم لال، حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن، نمی خواهم

    من خدای تازه می خواهم

    گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را

    گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را

    من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر

    یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم

    گو بدار آرزوهایم بیاویزند

    گو به سنگ ناحق تکفیر

    استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند

    من از این پس یاغیم دیگر

    من یاغیم دیگر

  2. ايماندخت
    فوریه 21, 2010 @ 10:58:34

    تازه وبلاگت رو پيدا كردم و دارم اون مطالبي كه دوست دارم مي خونم.
    چه خوب كه ميبيني روز مرگي رو. مبيني حسادت رو خشم رو.
    در مورد عشق حرفي نميزنم چون باهاش در جنگم
    جنگ كه نه ، مي خوام بفهممش. اين چيه كه فكر مي كنيم بايد بگذريم تا باشه.
    عشق بياد و خودش باشه با تمام حسادتها و غرورو دو دو تا چهارتا

  3. ژاله
    اکتبر 25, 2009 @ 10:51:12

    من تا حالا اینجا کامنت نذاشته بودم..جز جاهائی بود که حتمن می اومدمبخونم ولی رد می شدم…امروز دیگه گیر افتادم…آخه همین پنج شنبه (دو سه روز پیش) یه رابطه چهار ساله ی عمیق رو به خاطر هین روزمرگی کات کردم و بعدش رسمن مردم. چون هیچ دلیلی به اون آدم خیلی خیلی خوب نمی تونستم بدم، فقط گفتم که خیلی گم شدم و نیاز دارم که تنها باشم ببینم چرا اینقدر تو این رابطه دچار روزمرگی ام..هر صبح به هم میگفتیم که همدیگه رو دوست داریم ، همینطور هی در طول روز..تازه از یه سفر مشترک برگشته بودم..همه چی به ظاهر درست بود و به باطن داغون..البته از طرف من…احساس می کردم که دیگه با این آدم نمی رم تو عمق احساسم شنا کنم، بلکه روی آب داریم با هم آب بازی می کنیم و دست و پا می زنیم..خلاصه که الان سه روزه تو ترک اعتیادمم…اعتیادی که تو رو وادار می کنه از تنها شدن بترسی…سه روزه نمی ترسم…مرسی که نوشتی

  4. اشرف
    اکتبر 24, 2009 @ 08:36:11

    عشق پذيرشه؟ عشق جسارته؟ عشق بازيه؟ عشق تضاده؟ عشق چيه؟
    نمي دونم. شايد روزمرگي در هر حال مياد. هرجوري هم كه باشي فرقي نمي كنه. شايد عشق تاريخ مصرف داره. اندازه داره و تموم ميشه. البته شايد.

بیان دیدگاه